یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی میکردند. آنها آنقدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود میباریدند و مزارع آنها را سیراب میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: مورچه دونده
یکی از روزهای قشنگ بهار، مورچه کوچولو وقتی از میان جنگل میگذشت، حیوانات زیادی را دید که اطراف یکی از درختها جمع شدهاند و کاغذی را که روی درخت چسبانده شده میخوانند.
بخوانیدقصه کودکانه: روسری گنجشک خانم
یکی بود یکی نبود. باران بهاری همهجا را تمیز و خوشبو کرده بود. آقا موشی پنجره را باز کرد تا هوای خوب بهاری به داخل خانه بیاید. بعد به خانم موشی گفت: «میخواهم بروم بیرون و کمی قدم بزنم.»
بخوانیدقصه کودکانه: هلوی خوشمزه
در باغچۀ کوچک و قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشکهای زیادی لانه داشتند. هرروز صبح وقتی خورشید خانم، سرحال و شاداب به آسمان برمیگشت و همهجا را روشن میکرد، گنجشکها با سروصدا از لانههایشان بیرون میآمدند
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: یک سبد سیب || آموزش شمارش به کودکان
خارپشتِ کوچولو غمگین بود؛ می دونید چرا؟ حالا براتون میگم. خارپشت یک سبد سیب جمع کرده بود؛ اما نمیتونست اونها رو بشمره. برای همین خیلی غمگین بود...
بخوانید