قصه کودکانه: تُپلی و کُپلی در مزرعه || بیا بریم شیر بدوشیم

کتاب قصه کودکانه بیا بریم شیر بدوشیم (9)

تپلی و کپلی، به همراه دوستشان «روبی»، در میان گل‌ها و سبزه‌ها، به بازی و شیطنت مشغول بودند که سروکله پدربزرگ پیدا شد. پدربزرگ سه ظرف بزرگ در دست داشت. پدربزرگ گفت: «بچه‌های قشنگ من، نگاه کنید چی برایتان آورده‌ام.»

بخوانید

قصه کودکانه: بانوی فرمانروا، بلقیس || قصه‌های قرآن برای کودکان

کتاب قصه کودکانه بانوی فرمانروا، بلقیس (12)

بلقیس، فرمانروا و ملکه‌ی کشور آباد و سرزمین پهناور یمن بود که در زمان حضرت سلیمان علیه‌السلام زندگی می‌کرد و لشکریان نیرومند و فراوانی داشت. او هرروز بر تخت بسیار بزرگ و زیبایش که از عاجل فیل ساخته شده بود، می‌نشست و بزرگان کشورش را فرامی‌خواند

بخوانید

داستان آموزنده: آرزوی پرماجرا || قصه‌های مثنوی

کتاب داستان آموزنده آرزوی پرماجرا (15)

روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی می‌کرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درست‌وحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی درباره‌اش می‌گفت؛ اما خودش می‌گفت: «آمده‌ام پدربزرگم را پیدا کنم. او سال‌ها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.»

بخوانید

قصه کودکانه: آمادگی برای مدرسه || مری و مارتین در مدرسه و مهدکودک

کتاب قصه کودکانه آمادگی برای مدرسه (13)

تقریباً آخر تابستان بود. موقع آن رسیده بود که مِری و مارتین برای مدرسه آماده شوند. امسال مری به کلاس اول و مارتین به مهدکودک می‌رفت. مادر گفت: «عجله کنید. می‌خواهیم برویم و خرید کنیم

بخوانید