آن روز که با بچهها به باغ پرندگان رفتیم، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. باغی سرپوشیده، پر از پرندگان و پروانههای قشنگ، درختان زیبا و حوضچههایی پر از ماهی و اردک.
بخوانیدقصه کودکانه: تُپلی و کُپلی در مزرعه || بیا بریم شیر بدوشیم
تپلی و کپلی، به همراه دوستشان «روبی»، در میان گلها و سبزهها، به بازی و شیطنت مشغول بودند که سروکله پدربزرگ پیدا شد. پدربزرگ سه ظرف بزرگ در دست داشت. پدربزرگ گفت: «بچههای قشنگ من، نگاه کنید چی برایتان آوردهام.»
بخوانیدقصه کودکانه: بانوی فرمانروا، بلقیس || قصههای قرآن برای کودکان
بلقیس، فرمانروا و ملکهی کشور آباد و سرزمین پهناور یمن بود که در زمان حضرت سلیمان علیهالسلام زندگی میکرد و لشکریان نیرومند و فراوانی داشت. او هرروز بر تخت بسیار بزرگ و زیبایش که از عاجل فیل ساخته شده بود، مینشست و بزرگان کشورش را فرامیخواند
بخوانیدداستان آموزنده: آرزوی پرماجرا || قصههای مثنوی
روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی میکرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درستوحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی دربارهاش میگفت؛ اما خودش میگفت: «آمدهام پدربزرگم را پیدا کنم. او سالها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.»
بخوانیدقصه کودکانه: آمادگی برای مدرسه || مری و مارتین در مدرسه و مهدکودک
تقریباً آخر تابستان بود. موقع آن رسیده بود که مِری و مارتین برای مدرسه آماده شوند. امسال مری به کلاس اول و مارتین به مهدکودک میرفت. مادر گفت: «عجله کنید. میخواهیم برویم و خرید کنیم
بخوانید