مریم، دختر خوب و مهربانی است که با پدر و مادر و مادربزرگش در خانۀ کوچکی زندگی میکند. او هرروز با مادرش به خرید میرود، بعد به خانه برمیگردد و با اسباببازیهایش بازی میکند یا به قصههای قشنگی که مادربزرگ تعریف میکند، گوش میدهد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: زرافه قدبلند
در جنگلی قشنگ که پر بود از درختهای مختلف و حیوانات گوناگون، زرافهای زندگی میکرد. حیوانات جنگل، همیشه زرافه را به خاطر گردن بلندش مسخره میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: مسابقه نقاشی
یکی بود یکی نبود. جنگلی بود سبز سبز. در این جنگل زیبا بچه میمون شیطان و بازیگوشی زندگی میکرد. بچه میمون قصۀ ما آنقدر نامرتب و شلوغ بود که مادرش همیشه از او دلخور و عصبانی میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: شجاعترین حیوان جنگل
حیوانات جنگل بزرگ، هرسال در یکی از روزهای بهار، دورهم جمع میشدند تا شجاعترین حیوان را از میان خود انتخاب کنند. آن روز هم که یکی از روزهای آفتابی و قشنگ بهاری بود، سروصدای حیوانات همهجا را پر کرده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: خوشه گندم چرا غمگین بود؟
پچپچ آرام جوانههای گندم، خورشید را از خواب بیدار کرد. همه به آنسوی چَپَر*، سرک میکشیدند و در گوش هم چیزی میگفتند. ساقههای لطیفشان هنوز از باران بهاری خیس بود. آفتاب لبخندی زد و آرام نوازششان کرد.
بخوانید