قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش

قصه-های-پریان-در-میان-آتش

سال‌ها قبل، در سرزمینی دور، در یکی از خانه‌های فقیرنشین، پسر کوچکی زندگی می‌کرد که نامش جک بود. جک به خاطر اتفاقی که در کودکی برایش افتاده بود نمی‌توانست راه برود. برای هم این او همیشه غمگین بود و روزها و شب‌ها تنها در کنار اجاق آتش اتاقش می‌نشست و فکر می‌کرد.

بخوانید

قصه های پریان: قوری || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-قوری

یک‌وقتی یک قوری بود که خیلی به خودش می‌نازید. از اینکه چینی بود غبغب می‌گرفت. هم از لوله‌اش به خود غره بود و هم از دسته‌ی پهنش، چون گزک به دستش می‌داد تا به پس‌وپیشش بنازد. از درپوشش کلامی حرف نمی‌زد که شکسته و بعد به هم چسبانده شده بود.

بخوانید

قصه های پریان: جابه‌جا کردنِ طوفان، تابلوها را || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-جابه‌جا-کردنِ-طوفان،-تابلوها-را

در روزگار قدیم که پدربزرگ، پسربچه‌ی کوچکی بود، شلوار و کت قرمز به تن می‌کرد و حمایل به کمر و پر به کلاهش می‌زد. آخر این طرز لباس پوشیدن پسربچه‌های خوش‌پوش بود. آن‌وقت‌ها خیلی چیزها با امروز فرق می‌کرد. بیشتر وقت‌ها در خیابان رژه می‌رفتند و نمایش می‌دادند و امروزه ما دیگر هیچ رژه و نمایشی نداریم.

بخوانید

قصه های پریان: گنج زر || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-گنج-زر

هر شهری که می‌خواهد شهر نامیده شود نه دهکده، برای خود جارچی شهر دارد و هر جارچی‌ای دو طبل دارد. یکی را هنگام اعلام خبرهای عادی می‌زند، مثلاً «ماهی تازه در بندر می‌فروشند!» طبل دیگر بزرگ‌تر است و صدای بَم‌تری دارد؛

بخوانید

قصه های پریان: در اتاق بچه‌ها || هانس کریستین اندرسن

قصه-های-پریان-هانس-کریستین-اندرسن-در-اتاق-بچه‌ها

پدر و مادر و تمام بچه‌های دیگر به تئاتر رفته بودند. تنها آنا و پدربزرگش در خانه بودند. پدربزرگ گفت: «ما هم می‌خواهیم به تئاتر برویم. چه‌بهتر همین حالا اجرا آغاز بشود.» آنا کوچولو آهی کشید و گفت: «ولی ما که نه تئاتر داریم نه بازیگر، آخر عروسک پیر من به دلیل اینکه خیلی کثیف است نمی‌تواند بازی کند؛

بخوانید