در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی میکردند که در ساحل دریاچهای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوشها نمیدانستند صدا مال چیست یکدفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: انگشتر برنجی || ماجراهای فانتزی
زمانی در کشوری امیری زندگی میکرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبانهای زیادی در آن باغ کار میکردند، در آن نه گلی سبز میشد و نه درخت میوهای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمیخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم
روزگاری پیرزنی زندگی میکرد که دو دختر داشت. دختر بزرگتر آنقدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی میگرفتند. این مادر و دختر آنقدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچکس با آنها سلام و علیکی نداشت.
بخوانیدقصه های پریان: پایتر، پیتر و پیر || قصهی لک لک
سطح آگاهی بچهها در عصر ما باورناکردنی است. اصلاً نمیفهمی که چی نمیدانند. اینکه لکلک آنها را از چاه یا تنورهی آسیاب آورده و تحویل پدر و مادرشان داده، از آن قصههای قدیمی است که باور نمیکنند؛ و خیلی بد است، چون موضوع واقعیت دارد.
بخوانیدقصه های پریان: کوتوله و زن باغبان || هانس کریستین اندرسن
کوتولهها را که میشناسی، اما آیا با زنِ باغبان هم آشنا هستی؟ او کتاب، فراوان خوانده بود و شعر، زیاد از بر بود. چهبسا حتی خودش آنها را میسرود؛ تنها با قافیه، کَمَکی مشکل داشت. آن را «به هم چسباندن شعرها» میخواند. صاحب استعداد بود، در نوشتن و گفتگو میبایست وزیر میشد، یا دستکم زن وزیر.
بخوانید