قصه کودکانه پری بندانگشتی || تامبلینا دختری در پوست گردو

کتاب قصه کودکانه پری بندانگشتی (13)

در روزگار قدیم زنی زندگی می‌کرد که هیچ فرزندی نداشت و تنها آرزویش این بود که دختری داشته باشد. روزها می‌گذشت و او روزبه‌روز بیشتر به دختر کوچولوی خود فکر می‌کرد. تا این‌که یک روز تصمیم گرفت به نزد فالگیری برود. او فکر کرد که فالگیر می‌تواند به او کمک کند.

بخوانید

قصه کودکانه مذهبی: عُزیر پیامبر و الاغ او || انسان با مرگ از بین نمی‌رود.

کتاب قصه کودکانه مذهبی عُزیر پیامبر و الاغ او (12)

حُضرت عُزیر که از پیامبران الهی بود، برای انجام مسافرتی الاغی خرید و برای دیدن برادرش به‌سوی شهر انطاکیه (شهری در نزدیکی دریای مدیترانه و در جنوب کشور ترکیه) حرکت کرد. روزها درحرکت بود و هرچه به خانه‌ی برادرش نزدیک‌تر می‌شد، بیشتر احساس شادمانی و خوشحالی می‌کرد؛

بخوانید