هرکسی داشت راه خودش را میرفت. ولی پریِ زیبای جنگل نمیخواست تنها برود. بر سر راه ایستاد. فیلی خاکستری از دور میآمد.
بخوانیدقصه کودکانه پری بندانگشتی || تامبلینا دختری در پوست گردو
در روزگار قدیم زنی زندگی میکرد که هیچ فرزندی نداشت و تنها آرزویش این بود که دختری داشته باشد. روزها میگذشت و او روزبهروز بیشتر به دختر کوچولوی خود فکر میکرد. تا اینکه یک روز تصمیم گرفت به نزد فالگیری برود. او فکر کرد که فالگیر میتواند به او کمک کند.
بخوانیدقصه کودکانه پهلوان پنبه و ماه پری || خاصیت قلب پاک
یکی بود یکی نبود. در شهری دور، پسری پنبهای با ننه پنبهاش زندگی میکرد که به او پهلوانپنبه میگفتند. پهلوانپنبه خوب و مهربان بود و دلش میخواست به همه کمک کند.
بخوانیدقصه کودکانه مذهبی: عُزیر پیامبر و الاغ او || انسان با مرگ از بین نمیرود.
حُضرت عُزیر که از پیامبران الهی بود، برای انجام مسافرتی الاغی خرید و برای دیدن برادرش بهسوی شهر انطاکیه (شهری در نزدیکی دریای مدیترانه و در جنوب کشور ترکیه) حرکت کرد. روزها درحرکت بود و هرچه به خانهی برادرش نزدیکتر میشد، بیشتر احساس شادمانی و خوشحالی میکرد؛
بخوانیدمجموعه شعر کودکانه: مامان پری یه نینی آورد، میخوای ببینی؟
مامان پری نینی ش رو امروز آورد به دنیا یه دختر کوچولو شکل مامان و بابا همه میگن که چشمهاش شبیه خاله جونه خال روی لُپِش هم شبیه خال اونه
بخوانید