در روزگار قدیم پسری به نام علی بود که با پرندگان با مهربانی رفتار میکرد. یک روز صبح که علی برای قدم زدن به جنگل رفته بود، پرندهی زیبایی را نزدیک درختی دید. او تابهحال نظیر این پرنده را ندیده بود. پرنده بالهای رنگارنگ داشت. بالهای او قرمز، آبی و طلایی بود.
بخوانیدقصه کودکانه: شاهزادهای که پنهان میشد
روزی روزگاری، در سرزمین دور و بسیار زیبایی شاهزادهای به نام «آنی» زندگی میکرد. شاهزاده «آنی» عاشق بازی قایمموشک یا همان بازی قایم باشک بود. او همیشه در حال قایم شدن بود. او به درون باغ میرفت و پنهان میشد، بعد دوست او میآمد و او را پیدا میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه پریان: زیگفرید و هاندا || کفش های جادویی
در زمانهای قدیم، دهکدهی کوچکی در نزدیکی یک جنگل بزرگ بود. همهی مردم آنجا با خوبی و خوشی زندگی میکردند. آنها تمام روز را سخت کار میکردند و هیچگاه بیمار نمیشدند. بچهها با شادی زندگی میکردند و خوب بزرگ میشدند.
بخوانیدقصه کودکانه پریان: قلب شاهزاده آلیس
در زمانهای قدیم، در سرزمینی، شاه و ملکهای حکومت میکردند. ملکه مثل ملکههای سرزمینهای دیگر نبود، او زنی دلسرد بود، هیچکس را دوست نداشت، پریها هم ملکه را دوست نداشتند و میگفتند: «او زنی سرد است و مثل ما نیست.»
بخوانیدقصه کودکانه پریان: نانی از بدبختی || انرژی مثبت بفرستید
در روزگار قدیم، نانوایی بود که مرد خوبی نبود. او خیلی بداخلاق بود، همیشه وقتی نانهایش خوب نمیشدند، خیلی عصبانی میشد و آنها را از پنجره به بیرون پرتاب میکرد. زن و فرزندش از این کار نانوا خیلی میترسیدند.
بخوانید