قصه کودکانه: گوش سیاه || میمون بازیگوش و نمایش حیوانات

قصه-کودکانه-گوش-سیاه-نمایش-حیوانات-در-جنگل

یکی بود یکی نبود. میمونِ کوچولو و بازیگوشی بود به اسم گوش سیاه. چون دور گوش‌هایش سیاه بود، همه او را گوش سیاه صدا می‌کردند. او دوستان زیادی داشت که تمام روز را با آن‌ها بازی می‌کرد و شب، خسته‌ی خسته به خانه می‌آمد و می‌خوابید.

بخوانید

قصه کودکانه: هسته‌ی آلبالو || جای دانه زیر خاکه!

قصه-کودکانه-هسته‌ی-آلبالو

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، دشتی بود سرسبز و قشنگ. در میان این دشت قشنگ، درخت بزرگ و زیبایی زندگی می‌کرد که هرروز با اولین تابش نور خورشید بیدار می‌شد و شب‌ها با قصه‌های قشنگ ستاره‌ها به خواب می‌رفت.

بخوانید

قصه کودکانه پریان: شاهزاده‌ای که اسباب‌ بازی بود

قصه-پریان-شاهزاده‌ای-که-اسباب‌بازی-بود

در روزگاران قدیم، آن‌طرف دره‌ها و تپه‌ها و دریاها، شاهی حکومت می‌کرد که برای مردمان سرزمینش، شاه بسیار خوبی بود. او با ملکه‌ی بسیار زیبایی ازدواج کرده بود. ملکه خوشحال و شاد بود. پری کوچکی دوست او بود که نامش «تابورت» بود.

بخوانید