روزی روزگاری یک کوزهی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزهی گلی اینطور کارها را میان آنها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند...
بخوانیدقصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!
يك روز صبح زود پیرزنی که خانهاش را جارو میکرد يك سکهی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزهای را که تویش برنج میریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.
بخوانیدقصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!
در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی میکردند که در ساحل دریاچهای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوشها نمیدانستند صدا مال چیست یکدفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: انگشتر برنجی || ماجراهای فانتزی
زمانی در کشوری امیری زندگی میکرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبانهای زیادی در آن باغ کار میکردند، در آن نه گلی سبز میشد و نه درخت میوهای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمیخورد.
بخوانیدقصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم
روزگاری پیرزنی زندگی میکرد که دو دختر داشت. دختر بزرگتر آنقدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی میگرفتند. این مادر و دختر آنقدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچکس با آنها سلام و علیکی نداشت.
بخوانید