قصه کودکانه: شش نفر و يك خانه || هرکسی را بهر کاری ساختند…

قصه-کودکانه-پریان-شش-نفر-و-يك-خانه

روزی روزگاری یک کوزه‌ی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزه‌ی گلی این‌طور کارها را میان آن‌ها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند...

بخوانید

قصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!

قصه-کودکانه-پریان-جانورهای-ترسو

در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی می‌کردند که در ساحل دریاچه‌ای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوش‌ها نمی‌دانستند صدا مال چیست یک‌دفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.

بخوانید

قصه کودکانه: جواهر و قورباغه || باادب باشیم

قصه-کودکانه-پریان-جواهر-و-قورباغه

روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد که دو دختر داشت. دختر بزرگ‌تر آن‌قدر ازلحاظ قیافه و اخلاق شبیه مادرش بود که مردم بعضی مواقع او را با مادرش عوضی می‌گرفتند. این مادر و دختر آن‌قدر بداخلاق و پرافاده بودند که هیچ‌کس با آن‌ها سلام و علیکی نداشت.

بخوانید