کلاغ می خواست خودش معلم شود. اردک هم دوست داشت خودش معلم بشود. آنها از طوطی دانا پرسیدند تا ببینند کدام پرنده از همه بزرگ تر است. فردای آن روز همه دور هم جمع شدند تا بدانند بزرگ ترین پرنده ی روی زمین چه کسی است ...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: لنگه کفش || مریم نشیبا
هوا گرم بود و خرس کوچولو رفته بود توی آب شنا کند. خرسی یک لنگه کفش پیدا کرد و آن را برداشت و از آب بیرون آورد. او لنگه کفش را به جغد دانا نشان داد و پرسید: این چیه؟ جغد دانا گفت: این یک لنگه کفش است. آدم ها آن را به پا می کنند و راه می روند ...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: دختر آب ، قطره شبنم || با صدای مریم نشیبا
قطرهی شبنم از روی برگ سر خورد و پرتاب شد روی زمین. وقتی قطرهی آب به زمین برخورد کرد یک دختر کوچولوی ظریف و لاغر از روی زمین بلند شد. او دختر آب بود. دختر آب بلند شد و به راه افتاد ...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: آفتابپرست رنگووارنگ و آدمک پنبه ای || با صدای مریم نشیبا
دهقانی توی گاریاش پر از پنبه بود ولی یکدفعه یک تکه از پنبه که به شکل آدمک بود از روی گاری افتاد. آدمک پنبهای دنبال گاری دوید، اما به گاری نرسید و از خستگی روی سنگی نشست.
بخوانیدقصه کودکانه: کرم کوچولوی شجاع || برای موفقیت، تلاش کن!
یک روز قشنگ بهاری که جنگل، سرسبزتر و دریاچه، آبیتر و گلها، زیباتر از همیشه بودند، پرندگان زیادی روی شاخههای بلند جنگل نشسته بودند و آواز میخواندند و حرف میزدند و میخندیدند. هرکدام از آنها دربارهی اینکه جنگل، از بالا موقع پرواز کردن چقدر زیباست حرف میزدند.
بخوانید