قصه کودکانه: خانه تازه شاپرک کوچولو || هیچ جا خانه‌ی آدم نمی‌شود

قصه-کودکانه-خانه-تازه-شاپرک-کوچولو

در یک روز قشنگ و آفتابی بهار، شاپرک کوچولویی، وقتی پروازکنان از روی باغی می‌گذشت، به زیر پایش نگاه کرد و از دیدن درختان سرسبز و پرشکوفه ی باغ و جویبار زیبایی که از میان آن می‌گذشت آن‌قدر خوشحال شد که پایین آمد، پایین و پایین‌تر، و روی شاخه‌ی درختی نشست.

بخوانید

قصه کودکانه: مشکل زرافه || هرچیزی فایده ای دارد!

قصه-کودکانه-مشکل-زرافه

یکی بود، یکی نبود. در یک صبح قشنگ بهاری، وقتی آقا زرافه از خواب بیدار شد، دید زرافه کوچولو اخم کرده و گوشه‌ای نشسته. با تعجب پرسید: «چی شده؟ چرا صبحِ به این قشنگی اخم کردی و اینجا نشستی؟ بلند شو برو با آب تمیز و خنکِ چشمه دست و صورتت را بشوی.»

بخوانید

قصه کودکانه: سگ شجاع || از زحمات دیگران تشکر کنیم!

قصه-کودکانه-سگ-شجاع

در مزرعه‌ی بزرگ و قشنگی، کنار حیوانات مختلف -که هرکدام در گوشه‌ای زندگی می‌کردند و کاری انجام می‌دادند- سگ کوچولویی هم بود که وظیفه‌اش مراقبت از بقیه‌ی حیوانات مزرعه بود. کار سگ کوچولو با سر زدن آفتاب شروع می‌شد و تا موقع تاریک شدن هوا ادامه پیدا می‌کرد.

بخوانید

قصه کودکانه: مهمانی عروسک‌ها || بچه‌ها باید تمیز و مرتب باشند!

قصه-کودکانه-مهمانی-عروسک‌ها

سارا، دختر کوچولویی بود که اخلاق بدی داشت. او هیچ‌وقت دوست نداشت صورتش را بشوید و موهایش را شانه کند. مادر سارا همیشه می‌گفت: «صورتت خیلی کثیف شده، باید آن را بشویی. موهایت هم به‌هم‌ریخته و ژولیده است، باید شانه‌اش کنی.»

بخوانید

قصه کودکانه: کی از شنا کردن می‌ترسد؟ || ترس را کنار بگذاریم و شجاع باشیم!

قصه-کودکانه-کی-از-شنا-کردن-می‌ترسد؟

توی یک جنگل سرسبز و بزرگ، کنار دریاچه‌ی آرام و قشنگی، مرغابی کوچولویی با مادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها هرروز صبح از لانه‌شان بیرون می‌آمدند و به‌سوی دریاچه می‌رفتند. در راه، خانم گنجشک را می‌دیدند که روی درخت بلندی لانه داشت و منتظر بود تا جوجه‌هایش از تخم بیرون بیایند.

بخوانید