سالها پیش در اتاق خانهای، بالش و تُشک و لحافی باهم دوست بودند. تشک، آرام و کمحرف بود. لحاف خوشزبان و مهربان بود؛ ولی بالش پرسروصدا و بازیگوش. بالش هر بار که میشد و هر وقت که میتوانست، از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق میرفت و صدای همه را بلند میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوراب سفید و آبی || جورابت را لنگه به لنگه نپوش!
روزی از روزها، توی اتاق یک خانه، کنار جورابها و لباسها، جوراب سفیدی گفت: «کجاست؟ داداش من کجاست؟» جوراب آبی که پیش جوراب سفید بود پرسید: «داداش من هم نیست، کسی او را ندیده؟» لباسها و جورابها همدیگر را نگاه کردند؛ ولی کسی جوابی نداد.
بخوانیدقصه کودکانه: پرده و باد و پنجره | هر کار به جای خویش نیکوست!
روزی از روزها یک پردهی گلدار قشنگ، از پنجرهی یک اتاق کوچولو آویزان شد. پنجره تا پردهی قشنگ را دید گفت: «خوشآمدی پرده کوچولو. خیلی خوشآمدی.» پرده کوچولو گفت: «حالا چرا اینقدر از آمدن من خوشحال شدی؟»
بخوانیدجز زیبایی ندیدم: زندگینامه حضرت زینب (س) | روایتی زیبا از مدینه تا دمشق
دیده بیابان میدید. نیزههای خورشید بر زمین میتابید. گل آفتاب در آسمان میدرخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایهای، نه جنبشی و نه جنبندهای...
بخوانیدقصه کودکانه: کلاغ و مرغ خاله مهربان | با صدای بلند دیگران را اذیت نکنیم!
روزی روزگاری کلاغی روی درختی آشیانه ساخت. این درخت نزدیک خانهی خاله مهربان بود. همان خالهی مهربانی که پیشازاین قصهاش را برایت گفتهام. ظهر یکی از روزها که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خانهی خاله مهربان نشست و بلندبلند قارقار کرد.
بخوانید