جیرجیرک چشمهای کوچولو و قشنگش را باز کرد و دید وقتش شده، موقع جیرجیر کردن است. جیرجیرک کوچولو همینکه میدید خورشید خانم میرود تا بخوابد، میفهمید که شب شده و موقع جیرجیر کردن است.
بخوانیدقصه کودکانه: سهچرخهی قرمز || ارزش دوستان خوب!
رضا کوچولو آن روز صبح با خوشحالی از خواب بیدار شد. چون پدرش که مدتی در سفر بود، شب پیش برگشته و یک سهچرخهی کوچک و قرمز برای رضا آورده بود.
بخوانیدقصه کودکانه: گوشهای خرگوش بازیگوش || همانطوری که هستیم زیبا هستیم.
خرگوش کوچولویی بود که در یک جنگل قشنگ و سرسبز زندگی میکرد. یک روز خرگوش کوچولو همراه مادرش به کنار رودخانه رفت تا آب بیاورند، ناگهان در آب، عکس خودش را دید.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: تصمیم مهری کوچولو || یک بچه خجالتی
مهری کوچولو خیلی خجالتی بود برای همین هیچ وقت از خانه بیرون نمیرفت. مهری چون خیلی خجالتی بود به هیچ کس سلام هم نمیکرد. او هیچ دوستی نداشت. یک روز مهری حوصله اش سر رفته بود ...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: موش های کوچولو || موش مرتب و موش نامرتب
موشان خیلی بی نظم بود و موشی خیلی مرتب و پاکیزه. موشی خیلی مهربان بود و همیشه ریخت و پاش های موشان را جمع و جور میکرد ...
بخوانید