قصه کودکانه: یک هدیه‌ی زیبا || به یکدیگر هدیه بدهیم!

قصه-کودکانه-یک-هدیه‌ی-زیبا

نزدیک یک دهکده‌ی قشنگ، پسر کوچولوی زبروزرنگی با مادربزرگ مهربانش زندگی می‌کرد. اسم این پسر «نمکی» بود. نمکی مثل اسمش خیلی‌خیلی بانمک بود. مادربزرگ و همه‌ی مردم دهکده او را دوست داشتند. چون نمکی پسر مهربان و باادبی بود.

بخوانید

قصه کودکانه: لبخند بزن نهال کوچک! || همیشه شاد و امیدوار باشید!

قصه-کودکانه-لبخند-بزن-نهال-کوچک!

باغ قشنگ و باصفایی بود که درختان بلند و زیادی، با تنه‌های محکم و قوی داشت؛ درخت‌هایی که میوه‌های خوشمزه می‌دادند مثل: درخت گیلاس، درخت سیب، درخت هلو و درخت آلبالو. این باغ درخت‌های دیگری هم داشت که میوه نمی‌دادند، اما سبز و خرم بودند

بخوانید