داستان کودکانه و آموزنده: پدرام کوچولو و ملکه ابرها | آب را هدر ندهیم!

داستان کودکانه و آموزنده: پدرام کوچولو و ملکه ابرها | آب را هدر ندهیم! 1

پدرام کوچولو شیر آب را باز گذاشته بود و همین‌طور که داشت مسواک می‌زد، با دهان پر از کف به مادرش گفت: «مامان، توپمو بردار! می‌خوام امروز حسابی بازی کنم!» صدای مادرش آمد: «پس بیا بریم، بچه جون! پدر و خواهرت توی ماشین منتظر ما هستن!»

بخوانید

قصه کودکانه: دیگ در آشپزخانه | بچه ها، خوش اخلاق باشید!

قصه-شب-کودک-دیگ-در-آشپزخانه

روزی از روزها توی یک آشپزخانه ظرف‌ها و قاشق‌ها و چنگال‌ها داشتند باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. در این وقت یک دیگ -یعنی قابلمه‌ی خیلی بزرگ - به آشپزخانه آمد. ظرف‌های آشپزخانه از دیدن دیگ تعجب کردند. برای اینکه بیشتر آن‌ها تا آن‌وقت دیگ ندیده بودند.

بخوانید

قصه کودکانه آموزنده: گل آفتاب‌گردان و پروانه | با هرکسی دوست نشو!

قصه-شب-کودک--گل-آفتاب‌گردان-و-پروانه

روزی روزگاری در یک باغ قشنگ که پر از گل‌های رنگ‌ووارنگ بود، گل آفتابگردانی هم زندگی می‌کرد. این گل آفتابگردان یک دوست خوب و مهربان داشت. دوست او کی بود؟ یک پروانه‌ی قشنگ که بال‌های رنگ‌ووارنگ و قشنگی هم داشت.

بخوانید

قصه کودکانه: آواز کلاغ‌ها و گنجشک‌ها || همسایه ها را اذیت نکنید!

قصه-شب-کودک-آواز-کلاغ‌ها-و-گنجشک‌ها

روزی روزگاری در باغی پرنده‌های جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرنده‌ها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانواده‌ی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغ‌ها در آن باغ، خواب و خوراک از پرنده‌ها گرفته شد.

بخوانید

قصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!

قصه-شب-کودک-بازی-بزغاله-و-بره

روزی روزگاری گله‌ای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و بره‌ای خیلی باهم دوست بودند. آن‌ها تا به صحرا رسیدند بی‌آنکه به دیگران بگویند که می‌خواهند چه‌کار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.

بخوانید