قصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-گربه-اشرافی

قهوه، یک گربه‌ی چشم‌سبز و مو قهوه‌ای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر می‌کرد یک گربه‌ی اشرافی است. وقتی‌که بچه بود، مادرش همیشه به او می‌گفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»

بخوانید

قصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هدهد-و-ننه-گلابی

در گوشه‌ای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخه‌ی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانه‌اش برای پرنده‌ها خرده‌نان می‌ریخت. هدهد هم می‌آمد و خرده‌نان‌ها را می‌خورد.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: حسنی و لاک‌پشت

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-حسنی-و-لاک‌پشت

حسنی یک پسرِ کوچولو بود. او در شهری کوچک و سرسبز زندگی می‌کرد. یک روز مادر حسنی برای او یک قلک آبی قشنگ خرید. حسنی قلکش را روی طاقچه‌ی اتاق گذاشت، به آن نگاه کرد و گفت: «تو قلک خیلی قشنگی هستی؛ ولی حیف که خالی هستی...

بخوانید