هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف میبارید. همهجای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوانها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانههایشان بیرون نمیآمدند. منتظر بودند هوا گرمتر شود. روباه خپله هم در لانهاش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»
بخوانیدقصه کودکانه: قارچ بیکلاه | من یک کودک استثنایی هستم
در یکطرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت میپرید. از این شاخه به آن شاخه میرفت. روی هر شاخهای که مینشست، میگفت: «میدانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد.
بخوانیدقصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت
در زمانهای خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او میخواست به سفر برود. کیسهای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکهها بود. او نمیخواست آن را همراه خودش ببرد. میترسید در بین راه دزدها سکههایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکهها را پیش کسی بگذارد و برود.
بخوانیدقصه کودکانه: خرسی به نام زنبق | عروسکهایت را تعمیر کن!
زنبق یک خرس کوچولوی اسباببازی بود. او روی یک چهارپایهی قرمز، کنار تخت سینا زندگی میکرد. سینا، زنبق را خیلی دوست داشت. دلش میخواست او همیشه، همانجا در کنار تختش باشد.
بخوانیدقصه کودکانه: ماشین قهوهای و ماشین سبز | رفیق باوفا
دو مغازه در کنار هم بود: بقالی و قصابی. آقا بقال یک ماشین قهوهای قدیمی داشت. آقا قصاب هم یک ماشین کوچک سبز داشت. آنها هرروز صبح، ماشینهایشان را جلو مغازههایشان در کنار هم پارک میکردند.
بخوانید