در کنار رودخانهای چند سگ آبی زندگی میکردند و خوش و خرم بودند. هوا کمکم سرد شده بود. یک روز صبح، سگ آبی پیر رو به بقیهی سگهای آبی کرد و گفت: «نگاه کنید! برگ درختان، قرمز و زرد شده و تند و تند پایین میریزد. پاییز آمده است. الآن دیگر وقت آن است که به فکر غذای زمستانمان باشیم.»
بخوانیدقصه کودکانه: شوخی فلفلی | اذیت کردن دیگران کار خوبی نیست
فلفلی یک قورباغهی کوچولوی شیطان و بازیگوش بود. او دوست داشت سربهسر اینوآن بگذارد و بخندد. دم جنبانک یک پرنده کوچولو بود که روی درختی کنار آبگیر لانه داشت. شاخهای از درخت، درست روی آبگیر بود و لانهی او هم روی همان شاخه.
بخوانیدقصه کودکانه: گروهبان قات قات | زورگویی کار بدیه!
روزی بود و روزگاری. در مزرعهای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینهاش را باد میکرد. گردن درازش را پیچوتاب میداد. با چشمهای قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه میکرد. اینطرف و آنطرف میرفت و به مرغ و خروسهای مزرعه میگفت: «راه رفتنم را ببینید!
بخوانیدقصه کودکانه: زشتترین صدا | عشق و محبت مهمتر از زیبایی است!
روزی بود و روزگاری. در دشتی بزرگ، دو قرقاول زندگی میکردند. یک روز آقای قرقاول به خانم قرقاول گفت: «من زیباترین پرندهی این دشت هستم. به نظر تو اینطور نیست؟» خانم قرقاول گفت: «بله جانم. همینطور است.»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: ماه و چشمه | خرگوش زرنگ و فیل های خرابکار
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل، چشمهی آبی بود. آب چشمه، تمیز و خنک بود. هرروز حیوانهای جنگل کنار چشمه میرفتند و از آب چشمه میخوردند.
بخوانید