دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزادهی مغروری میخواست بهزور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه میخورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست.
بخوانیدقصه کودکانه: دختر خیالباف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد
یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانوادهاش زندگی میکرد. دخترک خیلی خیالباف بود. او هرروز شیر گاوشان را میدوشید و آن را در کوزهای میریخت و برای فروش به شهر میبرد.
بخوانیدقصه کودکانه: کوتولهای که غول شد | باید قدر چیزهایی را که داریم بدانیم
یک روز قشنگ و آفتابی «پیرینو» آدم کوچولوی ناز و بازی گوش تصمیم گرفت به کمک دوستانش خرگوش و سنجابها لباسهای کثیفش را بشوید. پیرینو لباسها را گذاشت توی سبد و بهطرف رودخانه راه افتاد. هوا خوب و آفتاب لذتبخش بود.
بخوانیدقصه کودکانه: خرگوش و لاکپشت | غرور بیجا باعث شکست میشود
جنگل سبز پر از حیوانهای گوناگون بود. بعضیها کوچک بودند و بعضیها بزرگ، بعضیها قوی بودند و بعضیها ضعیف. خلاصه همه باهم فرق داشتند. اما بااینحال همه باهم مهربان بودند و به هم احترام میگذاشتند.
بخوانیدقصه کودکانه: عمو نوروز و حاجیفیروز | داستان تحویل سال نو
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، عمو نوروزی بود، سالی یک روزی بود. چند روز، قبل از نوروز، زنهای ایران، پیر و جوان، میکردند جارو، اتاق و پستو، پاک میکردند شیشهها، برق میانداختند به آنها.
بخوانید