جوانی در کوهستان گردش میکرد که چشمش به کوتولهای افتاد. ریش کوتوله به شاخههای یک درختچه، گیر کرده بود. جوان که خیلی مهربان بود به کوتوله کمک کرد تا خود را آزاد کند.
بخوانیدقصه کودکانه: چرا سگها واقواق میکنند؟ | خبرچینی کار خیلی بدی است
یک افسانهی سرخپوستی میگوید در زمانهای خیلیخیلی دور سگها مثل آدمها صحبت میکردند و زبان آدمها را بلد بودند. آنها هرروز به هم خبر میدادند که در خانهی صاحبشان چه اتفاقی افتاده است و بعد چیزهایی را که از یک دیگر شنیده بودند برای صاحبشان تعریف میکردند.
بخوانیدقصه کودکانه: جادوگر و حیوانهای خانگیاش | با حیوانات مهربان باشیم
در روزگاران قدیم جادوگرها حیوان خانگی نداشتند؛ اما روزی یکی از آنها تصمیم گرفت که برای خودش چند تا حیوان پیدا کند. حیوانها وقتی از تصمیم جادوگر باخبر شدند همه جلو خانهاش صف کشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: بهترین سرگرمی | کتاب خواندن چقدر خوب است
پسری بود که اصلاً دلش نمیخواست درس بخواند و همیشه به فکر بازی گوشی بود. یک روز پسرک نمرهی بدی گرفت و مادرش او را تنبیه کرد و اجازه نداد از اتاقش بیرون بیاید.
بخوانیدقصه کودکانه: آدم آهنی جادویی درباره دانش آموز تنبلی که دوست نداشت مشق بنویسید
دانشآموزی بود که درسومشق را دوست نداشت. دانشآموز تنبل همیشه پیش خودش میگفت: «کاشکی یک آدمآهنی داشتم تا همیشه تکالیفم را انجام میداد!»
بخوانید