خانم کوکو یک فاختهی قشنگ و ناز بود. یک سال بهار، کوکو یک تخم گذاشت. یک تخم سفید قشنگ؛ اما او نمیدانست که چطور باید از تخمش مواظبت کند؛ به خاطر همین، تصمیم گرفت پیش مرغ پر سیاه برود و از او راهنمایی بخواهد.
بخوانیدقصه کودکانه: هم موش، هم پرنده | قبل از جواب دادن، خوب فکر کنید
یکی بود یکی نبود. خفاش کوچولویی بود که با پدر و مادر و برادر و خواهرهایش در غار بزرگ و تاریکی زندگی میکرد. خفاش کوچولو مثل همهی خفاشها، روزها میخوابید و شبها برای شکار بیرون میرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: چشمک، چرا قهری؟ | با همدیگه قهر نباشیم
چشمک، یک قورباغهی کوچولو سبز بود که در یک آبگیر زندگی میکرد. او معمولاً کنار آبگیر مینشست و قورقور میکرد. گاهی هم بازی میکرد و بعدش چرت میزد. بعضی وقتها که هوا خوب و آفتابی بود، فاطمه کوچولو به آبگیر میآمد.
بخوانیدقصه کودکانه: سانتی، کرم اندازهگیر | زود قضاوت نکنیم
سانتی یک کرم ابریشم کوچولو بود. او چهارتا پای جلو و شش تا پای عقب داشت. راه رفتن سانتی عجیب و تماشایی بود. سانتی میتوانست بخزد و جلو برود. میتوانست روی پاهای عقب بلند شود و صاف بایستد.
بخوانیدقصه کودکانه: جاوید و دزدها | دزدی کار خیلی بدی است
روزی بود و روزگاری. جاوید و پدر پیرش در مزرعهای زندگی میکردند. آنها در مزرعهشان گندم میکاشتند و زندگی خوبی داشتند. ازقضا پیرمرد مریض شد. جاوید هم شب و روز از پدرش مراقبت میکرد.
بخوانید