یکی بود و یکی نبود. در روزگار خیلیخیلی قدیم، پسر کوچکی بود که با پدر و مادرش، توی کلبهای نزدیک جنگل زندگی میکرد. اسم پسرک چی بود؟ هیچی! او اصلاً اسم نداشت. پدر و مادرش اگر با او کاری داشتند، صدایش میکردند: «آهای» یا «اوهوی»
بخوانیدقصه کودکانه: گوشِ فیلِ جادویی | مغرور نباش!
قصه کودکانه پیش از خواب گوشِ فیلِ جادویی نویسنده: شکوه قاسم نیا یکی بود یکی نبود. آقا فیلهای بود که مثل همهی فیلها دو گوش پهن و بزرگ داشت؛ اما گوشهای این آقا فیله، با گوش فیلهای دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود …
بخوانیدقصه کودکانه: آقا فرفره | دنیا چقدر بزرگه!
آقا فرفره کلاهش را به سرش گذاشت و راه افتاد تا به دیدن عمهی پیرش برود. خانهی عمه پیره دور نبود، کنار یک تپه بود. آقا فرفره نزدیک خانهی عمه پیره، یک دوچرخه پیدا کرد.
بخوانیدقصه کودکانه: دایرهزنگی و موش کوچولو | شادی کردن از هر کار دیگری بهتر است.
یکی بود یکی نبود. یک دایرهزنگی بود که دارام دارام آواز میخواند و دیلینگ دیلینگ زنگولههایش را تکان میداد و خوش بود. هیچ غمی توی دنیا نداشت. از این مهمانی به آن مهمانی میرفت، از این عروسی به آن عروسی میرفت، هر جا که خوشی و شادی بود
بخوانیدقصه کودکانه: مشکل آقای مربع | بنی آدم اعضای یکدیگرند
آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلعهایش را گم کرده بود. آن شب، در خانهی دایرهی بزرگ، مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود؛ اما چطور میتوانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟
بخوانید