شیخی برای دیدار مردی بزرگ، از هندوستان به ایران سفر کرد. پس از طی این راه دراز، به تبریز رسید و به دیدار آن مرد بزرگ شتافت. نرسیده به درِ اتاق او، صدای او را شنید که میگفت: «ای مرد، بازگرد!...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: میوهی شاخههای لرزان
در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمینگیر. آنچنان درمانده که دخترش به او غذا میخوراند و همچون کودکی به او رسیدگی میکرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: واژههای نافرمان
گاه مهار سخن در دست من نیست، ازاینروست که میرنجم. گاه نیز پیش میآید که میخواهم دوستانم را پند و اندرزی بدهم، اما واژهها از من فرمانبرداری نمیکنند و باز بیشتر میرنجم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: ستارهشناس نادان
آن ستارهشناس میگوید که: «خداوند در آسمانها نیست.» ای نادان! تو از کجا میدانی که در آنجا نیست؟ آری به گمانم تو آسمانها را وجببهوجب اندازه گرفتهای و او را نیافتهای!
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام
عارفی میگفت: «روزی از سر دلتنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن میگفت. آن کودک به چالاکی کار میکرد و پیدا بود که از رئیس خود حرفشنوی دارد.
بخوانید