افسانه های مغرب زمین: سفیدبرفی و هفت کوتوله / چه کسی از همه زیباتر است؟

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سفیدبرفی-و-هفت-کوتوله

سال‌ها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجره‌ی قصر خود نشسته بود و خیاطی می‌کرد. همان‌طور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که می‌کرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: شکارچی و سه غول / شاهزاده خانمی که ازدواج نمی کرد

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-شکارچی-و-سه-غول

روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود. روزی مرد جوان که جان نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردست‌ها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-برادر-و-خواهر

روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آن‌ها با پدر و مادرشان به‌خوبی زندگی می‌کردند، تا این‌که مادر آن‌ها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.

بخوانید

قصه صوتی کودکانه: مزرعه ای در هندوانه / با صدای: مریم نشیبا

قصه-صوتی-کودکانه-مزرعه-ای-در-هندوانه-کاور

خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعه‌‌‌ی کوچیکش کار می‌‌کرد و شب‌‌ها هم همیشه خواب مزرعه رو می‌‌دید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوال‌‌پرسی کرد و گفت: «من هم دلم می‌‌خواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: کوتوله بیشه‌زار / عاقبت تنبلی

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کوتوله-بیشه‌زار

یکی بود یکی نبود. پسرک کشاورزی بود به نام «تام» که خیلی تنبل بود و علاقه‌ای به کار کردن نداشت. تام نزد مرد ثروتمندی کار می‌کرد؛ اما او به‌جای کار کردن، از صبح تا شب روی سبزه‌ها دراز می‌کشید و استراحت می‌کرد.

بخوانید