یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش میخواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لافزن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بینهایت زیبا بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: جک غول کش / پسری که غول ها را می کشت
جک پسر کشاورز ثروتمندی بود که در یکی از شهرهای انگلستان زندگی میکرد. در آن زمان که شاه آرتور بر انگلستان حکومت میکرد، غول عظیمالجثهای باعث ترس و وحشت زیادی شده بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: جادوگر و کودکان / هانسل و گرتل به روایتی دیگر
در زمانهای قدیم هیزمشکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتیکه مادر بچهها مُرد، هیزمشکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: کبوتر سفید / شاهزاده های ماجراجو
یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آنها جسور و بیپروا بودند و پادشاه لحظهای از دست آنها آسایش نداشت. آنها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوهها، شکار درندهترین ببرها
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: جوجه کوچولوی تنبل / مریم نشیبا
«جوجه کوچولو» آخرین جوجهای بود که میخواست از تخم بیرون بیاید. بیست روز تمام شده بود، اما جوجه از تخم بیرون نمیآمد، چون هوا سرد بود. مادرش او را صدا کرد و گفت: «بیا بیرون. بیست روزت تمام شده!»
بخوانید