وقتی یونکارا به ریاست قبیلهی «کابلاری» رسید تصمیم گرفت که از سرزمین جد خود دیدن کند. نام جدش «بایاما» بود و در سرزمینی دورتر از غروبگاه خورشید زندگی میکرد.
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: افسانه آویزان شدن روباه پرنده از درخت
در روزگاران قدیم روباه پرنده و سمندر دم خالمخالی باهم دوست صمیم بودند و در یک کپر زندگی میکردند و باهم شکار مینمودند. سمندر روزی به دوست خود گفت: من امروز میخواهم به نزد طایفهای از بومیان بروم...
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: افسانه بی دم شدن خرس استرالیائی
یک کانگوروی دمدراز در استرالیا بود و با یک خرس که او * هم دُم خیلی دراز داشت دوست صمیم بود و باهم در یک کپر زندگی میکردند. خشکسالی عجیبی بود و این دو دوست صمیم بر کنار گودال آب کمعمقی مسکن گزیده بودند.
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: قصه هفت خواهران و عشاق حقیقی
در زمانهای قدیم بسیار قدیم آن دسته از ستارگانی که ما آنها را ثریا یا پروین* مینامیم و گاهی هم به آنها هفتخواهران میگوییم هفتتا دختر قشنگ یخین بودند.
بخوانیدافسانه هایی از بومیان استرالیا: افسانه سیاهی کلاغ
روزی از روزها کلاغی و شاهینی در بیشهای باهم شکار میکردند. پسازآنکه مدتی باهم راه رفتند تصمیم گرفتند که هر یک در جهت مخالف دیگری برود و به شکار بپردازد و در انتهای روز هرچه شکار کردهاند با یکدیگر قسمت کنند.
بخوانید