در یک روز آفتابی، مرغ و خروسی توی حیاط خانهای کنار هم نشسته بودند. مرغ بالهایش را تکان داد و گفت: «وای، چقدر حوصلهام سر رفته است.» خروس گفت: «فصل فندق چینی است؛ بیا قبل از اینکه سنجابها فندقها را ببرند، برویم بالای کوه و یک شکم سیر فندق بخوریم.»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: دکتر غیبگو / هرکسی را بهر کاری ساختند
روزی روزگاری، کشاورز فقیری بود که دو گاو نر داشت. روزی کشاورزی گاوهایش را به شهر برد و آنها را به یک دکتر فروخت. وقتی پول را از دکتر گرفت، دید که دکتر به قهوهخانهای رفت، غذایی سفارش داد و مشغول خوردن شد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: سلطان پیر / سگ باهوش
کشاورزی سگ باوفایی داشت. اسم سگ سلطان بود. سگ پیر شده و همهی دندانهایش افتاده بود. به همین دلیل هم نمیتوانست وظایف یک سگ نگهبان را بهدرستی انجام دهد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: آشپز شکمو
روزی روزگاری دختری بود به نام گرتل. گرتل آشپز بود، اما یک آشپز شکمو. او دستپخت خوبی داشت. ولی عادت بدی داشت، عادتش این بود که اول خودش از غذایی که درست میکرد، میخورد و میگفت: «آشپز باید بداند غذایش چه مزهای دارد.»
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: هنسل و گرتل در خانهی شکلاتی
هیزمشکنی بود که از مال دنیا چیزی نداشت، هیزمشکن کنار جنگل بزرگی زندگی میکرد. او بهسختی میتوانست یک وعده نان خالی برای زن و پسر و دخترش که «هَنسل» و «گِرِتل» نام داشتند، تهیه کند.
بخوانید