قصه کودکانه: مهمانی / عروسکم خوشگلم قهر نکن!

قصه-کودکانه-مهمانی-

آن شب قرار بود برویم خانه خاله کوکب. مادرم به من گفت: «زهرا جان، زود باش برو و لباس‌هایت را بپوش!» من رفتم تا لباس‌هایم را بپوشم که یک‌دفعه، چشمم به دوستم افتاد. دوستم را که می‌شناسید. چاقالو کوچولو را می‌گویم. او توی کمد نشسته بود و اخم‌هایش را در هم کرده بود.

بخوانید

قصه کودکانه: نصفِ نصفِ نصفه ی یک لقمه / با پرنده ها مهربان باش

قصه-کودکانه-نصفِ-نصفِ-نصفه-ی-یک-لقمه

فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: «برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور.» فاطمه خانم لقمه‌اش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد.

بخوانید