به چاقالو کوچولو قول داده بودم که برایش جشن تولد بگیرم. یک روز وقتیکه دایی جانم به خانه ما آمد از او پرسیدم: «دایی جان، چه روزی از سربازی برگشتید؟»
بخوانیدقصه کودکانه: باغ سیب / عروسکم را در باغ جا گذاشتم
باغ عمویم، پُر از درختهای سیب بود. آن شب، بعد از خوردن شام، عمویم گفت: «فردا میخواهم سیبها را بچینم!» من پرسیدم: «عمو جان اجازه میدهید که من و دخترعمو هم بیاییم؟» عمویم گفت: «باشد! شما هم بیایید!»
بخوانیدقصه کودکانه: سفر / وای عروسکمو آب برد!
هوا خیلی گرم بود. پدرم تصمیم گرفت که ما را به روستا ببرد تا چند روزی در آنجا بمانیم. عمویم در آن روستا زندگی میکرد. اول نمیخواستم چاقالو کوچولو را با خودم به روستا ببرم، اما دلم برایش سوخت.
بخوانیدقصه کودکانه: سرماخوردگی / عروسکم مریض شده!
چند روز بود که چاقالو کوچولو مریض شده. بود حالش خیلی بد بود. سرما خورده بود. او میگفت تقصیر من است که او سرما خورده است؛ اما من چه تقصیری دارم؟ تقصیر خودش است!
بخوانیدقصه کودکانه: جشن تولد / روز تولد عروسکم
چند روز پیش، جشن تولد عروسک دوستم بود. عروسک دوستم، همه عروسکهای همسایه را برای جشن تولدش دعوت کرده بود. چاقالو کوچولو را هم دعوت کرده بود؛
بخوانید