در سایهی یک پرچین، بوتهی گل ساعتی پرگلی، شاخههای خزنده و بالاروندهاش را به دور شاخ و برگهای درخت کوچکی پیچیده و بالا رفته بود. آنچنان تند و بیپروا بالا میرفت که روزی ناگهان خودش را بالای پرچین دید و بعد به دومین پرچینی که کنار جاده بود رسید
بخوانیدداستان آموزنده تور / با اتحاد می توان بر مشکلات پیروز شد
آن روز هم مثل همیشه، وقتی تور از رودخانه برگشت، پر از ماهی بود. ماهی ریشدار، ماهی قنات، مارماهی، ماهی لجنزار، ماهی سفید قنات و مارماهی دریایی، همه میرفتند تا سبدهای ماهیگیران را پر کنند
بخوانیدداستان آموزنده گرگ / گرگ برای تنبیه، پای خودش را گاز میگیرد
یک شب، گرگ درحالیکه بوی گله را حس کرده بود، از جنگل خارج شد. محتاط و حیلهگر در اطراف آغل گوسفندها گردشی کرد و آهسته نزدیک أغل شد تا مبادا سگ نگهبان بیدار شود.
بخوانیدداستان شنل قرمزی / عاقبت گرگ بد گنده
روزی روزگاری در دهکدهای نزدیک جنگل، دختر خوب و بانمکی زندگی میکرد که همه دوستش داشتند. مخصوصاً مادربزرگ پیر او. روزی از روزها، مادربزرگ برای نوهی کوچکش یک شنل مخمل قرمز دوخت. شنل به تن دختر کوچولو خیلی قشنگ بود
بخوانیدداستان آموزنده دوست باوفا /ماجراهای سگ و گنجشک / بدی نکن تا بدی نبینی
روزی، روزگاری سگی بود که صاحب بدی داشت. سگ بیچاره همیشه گرسنه بود. روزی دیگر طاقتش تمام شد و نتوانست این وضع را تحمل کند و از آنجا رفت. در بین راه به گنجشکی رسید. گنجشک به سگ گفت: «ای سگ عزیز! چرا اینقدر ناراحتی؟!»
بخوانید