کوهزاد یه گوزن کوچک بود. اون خیلی دوست داشت مثل پدرش شاخ های بزرگی داشته باشه. هر روز می رفت و خودش را در آب چشمه نگاه می کرد. ولی اثری از شاخ نبود...
بخوانیدTimeLine Layout
خرداد, ۱۴۰۱
-
۲۹ خرداد
قصه صوتی کودکانه: روباه و انگور / مهناز محمدقلی
تابستان بود و هوا گرم. آقا روباهه، گرسنه و تنشنه توی لونه اش نشسته بود. توی اون گرما حوصله نداشت بره غذا پیدا کنه. هرچی نشست هیچ خبری نشد.
بخوانید -
۲۸ خرداد
2 قصه صوتی کودکانه: دم فری و دم طلا و شهرزاد و بال طلا
پاییز بود. سومین فصل سال. سنجاب کوچولوی بالای درخت نشسته بود. او محو تماشای ریختن برگها بود. برگهای زرد و نارنجی می چرخیدند و از درختها پایین می افتادند...
بخوانید -
۲۶ خرداد
قصه صوتی کودکانه: درخت تنها و رود باریک / مریم نشیبا
درخت مهربون تکوتنها توی دشت زندگی میکرد... درخت خیلی نگران بود؛ چون یه سنگ بزرگ سرِ راه آب قرار گرفته بود و دیگه آبی به اون نمیرسید.
بخوانید -
۲۶ خرداد
قصه صوتی کودکانه: شاخه طلایی / مریم نشیبا
اون روزهایی که هنوز هیچ خونهای نبود، یه درخت بود که خیلی مهربون بود. اسم این درخت، شاخهطلایی بود. شاخهطلایی به همهی پرندهها جا میداد تا روی شاخههای اون لونه درست کنن...
بخوانید -
۲۵ خرداد
قصه صوتی کودکانه: پالتو نارنجی / مریم نشیبا
مریم کوچولو به خرسهای قطبی خیلی فکر میکند... او یک روز یک کتاب دربارهی خرسهای قطبی هدیه گرفت. مریم در کتاب، عکس چند بچهخرس سفید را دید.
بخوانید -
۲۴ خرداد
قصه های داوینچی: درخت انجیر | آخر و عاقبت پز دادن بیجا
روزگاری، درخت انجیری بود که میوه نداشت. درخت از این بابت بسیار ناراحت بود. چون آدمهای بسیاری از کنارش میگذشتند؛ اما هیچکدام نگاهش نمیکردند.
بخوانید -
۲۴ خرداد
قصه های داوینچی: صدف و خرچنگ | در مواقع گرفتاری مراقب فریب حقه بازها باشید
صدفی به دام عشق ماه گرفتار آمده بود. ساعتها مینشست و در سکوت، ماه را تماشا میکرد. خرچنگ، عاشق صدف است. مخصوصاً عاشق بلعیدن آن!
بخوانید -
۲۴ خرداد
قصه های داوینچی: قو و زمستان مرداب / گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
آن سال، زمستان در مرداب بزرگ که میان جنگلی انبوه واقع بود، زودتر از همیشه از راه رسید. تمام حیوانات و پرندگان ساکن مرداب که غافلگیر شده بودند، با شتاب به جنبوجوش افتادند تا فکر چارهای کنند؛
بخوانید -
۲۴ خرداد
قصه های داوینچی: عنکبوت و انگور / کوزه گر در کوزه افتاد
انگورها کمکم رسیده میشدند و عنکبوت هم روی شاخههای مو راه میرفت. روزی عنکبوت انگورهایی را دید که بسیار درشت و حتماً هم شیرین بودند و تمام زنبورها و مگسها برای دیدنشان جمع شده بودند.
بخوانید