قصه نویسان نوشتهاند که: پیرمرد فقیری در کلبهای کوچک زندگی میکرد. تمام دارائی و ثروت پیرمرد فقط یک گوسفند بود. او با شیر گوسفند تغذیه مینمود و با پشم آن لباس برای خود درست میکرد و بهاینترتیب روزگار خود را میگذرانید.
بخوانیدTimeLine Layout
آبان, ۱۴۰۱
مهر, ۱۴۰۱
-
۲۸ مهر
این روزها وبلاگ باارازش تر از همیشه است!
این روزها وبلاگ باارزشتر از همیشه است! سلام دوستان عزیز امیدوارم این بیماری ناخوش آیند «آنفولانزا» -که این روزها مرا گیج و منگ کرده- هرگز به سراغتان نیاید. دوست داشتم چند کلمهای دربارهی حال و روز کاربران فضای مجازی بنویسم. توی یک سایت خبری بودم و خبری در مورد …
بخوانید -
۲۴ مهر
قصه های جنگ نرم: پلیس مهربان محلهی ما / پلیس، ضامن امنیت و آرامش
سلام بچهها! من هُدی هستم و توی یکی از محلههای شهر شما زندگی میکنم. محلهی ما جای خیلی امن و آرامی است. برای همین، بچهها همیشه در کوچه بازی میکنند و پدرها ماشینهایشان را در کوچه پارک میکنند. حتی وقتی همسایهها به سفر میروند و هیچکس خانهشان نیست، همیشه خیالشان راحت است
بخوانید -
۲۰ مهر
شعر کودکانه صوتی: کودک و پرنده / با پرندگان مهربان باشیم
یه روز که از خواب پا شدم از رختخواب جدا شدم اُفتاد بَرام یه اتفاق وقتی بودم توی اُتاق
بخوانید -
۱۹ مهر
چرا فعالیت سایت کمتر شده؟
ز مهر امسال خدا کمک کرد و «معلم» شدم. صبح ها تا ظهر مدرسه هستم و ظهر که میام، خسته ام. چون ماه اول خدمتم هست، فکرم درگیر کار و مدرسه و دانش آموزهاست.
بخوانید -
۱۵ مهر
مجموعه شعر کودکانه: نسیم دختر باد / شعرهای مذهبی برای کودکان
در غرش رعد در نالهی باد در گریهی ابر بر دشت آباد در قامت کوه در چهرهی خاک در غنچهی گل در چشمهی پاک
بخوانید -
۱۲ مهر
مجموعه شعر کودکانه: خاله ریزه و صندوق جادویی
بهار اومد، گل اومد لاله و سنبل اومد به گوش خاله ریزه صدای بلبل اومد بلند شد از جای خود شکوفهها رو بو کرد جارو گرفت به دستش حیاطشو جارو کرد
بخوانید -
۹ مهر
قصه های پریان: پسر دربان / بزرگی به اصل و نسب نیست!
ژنرال در طبقهی دوم زندگی میکرد و دربان در زیرزمین. بینشان فاصلهی زیاد بود، بهاندازهی تمام طبقه همکف بهاضافهی اختلاف طبقاتی. با این وصف زیر یک سقف میخوابیدند و از خیابان و حیاط پشتی هم یک منظره پیش رو داشتند.
بخوانید
شهریور, ۱۴۰۱
-
۳۱ شهریور
قصه تصویری کودکانه: گردنبند / زنی که دوست داشت زیبا باشد
روزگاری در کشور زیبای فرانسه زن زیبایی به نام ماتیلدا زندگی میکرد. او همیشه بهظاهر خودش اهمیت میداد و نگران بود که نکنه چیزهای زیبایی نداشته باشه. ماتیلدا با یک کارمند ساده به اسم ویکتور که در وزارت آموزشوپرورش بود و حقوق مناسبی میگرفت ازدواج کرده بود و سعی میکرد نگرانیهای خودش را بروز ندهد.
بخوانید -
۳۱ شهریور
قصه تصویری کودکانه: گلدان بنفش / با زیرنویس انگلیسی
روزی روزگاری در شهر شلوغ لندن دختر کوچولویی به نام رُزاموند زندگی میکرد. او همهی چیزهای قشنگ را دوست داشت و هیچوقت به تصمیمهای عجولانهاش اهمیتی نمیداد.
بخوانید