در زمانهای گذشته کوهی بود بلند و سر به فلک کشیده در هر طرف این کوه لانهی مورچهی بزرگی بود. در هر لانه مورچههای کوچک و بزرگ باهم زندگی میکردند.
بخوانیدTimeLine Layout
فروردین, ۱۴۰۲
-
۱۲ فروردین
کتاب قصه کودکانه قدیمی: شنبه در مزرعه توت جنگلی
صبح روز شنبه روز پولتوجیبی بچهها بود و برای «سامی» گنجشک که در مغازهاش مشغول جابهجا کردن اجناس در قفسهها بود روز زحمت و کار محسوب میشد.
بخوانید -
۱۲ فروردین
کتاب قصه کودکانه: 102 سگ خالدار / با حیوانات مهربان باشیم
در شهر لندن زن ثروتمندی به نام کروئلا زندگی میکرد. او عادت داشت لباسهای خود را از پوست حیوانات درست کند. یک روز تصمیم گرفت کت خالداری از پوست سگ برای خود بدوزد؛
بخوانید -
۱۱ فروردین
قصه عامیانه: امیر ارسلان نامدار / جلد 66 مجموعه کتابهای طلائی
روزگاری در کشور مصر بازرگانی زندگی میکرد که خواجه نعمان نام داشت. خواجه نعمان مردی سرد و گرم چشیده و شصتساله بود. یک روز خواجه نعمان خواست برای تجارت به هندوستان سفر کند. وقتیکه همهچیز حاضر شد ناخدای کشتی بادبانها را برافراشت و کشتی به راه افتاد.
بخوانید -
۱۱ فروردین
داستان آموزنده: ماهیگیر خوشبخت / خدا پاداش نیکوکاری را می دهد
فاطمه یکی از باهوشترین و زیباترین دختران دهکدهی خود بود و پدرش تصمیم داشت او را به مرد ثروتمندی بدهد که با آسایش و راحتی زندگی نماید؛ اما یک روز قاسم ماهیگیر به خانه آنها آمد و فاطمه را از پدرش خواستگاری کرد.
بخوانید -
۱۰ فروردین
داستان کوتاه: استودیوی شمارهی 54 / گاهی وقت ها منتظر نباش
در هفت سال گذشته هر بار و همیشه که به او زنگ میزنم، در منزل است. در هفت سال گذشته شاید هفتاد بار به او زنگ زدهام و در این مدت، او همیشه گوشی تلفن را برداشته است.
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: سلام اسب چوبی / تنهایی چقدر سخته!
در گوشهی دیوار خانهای قدیمی، یک کمد بود. توی این کمد هم یک اسب چوبی بود. یک اسب چوبی قشنگ که یال و افسار و دهنه داشت و زنگولههایی زردرنگ.
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: خانم کفشدوزکی در زیر قارچ / جا برای همه هست
بهار بود و خانم کفشدوزک در جنگل گردش میکرد. از روی این برگ به روی آن برگ میرفت و برای خودش آواز میخواند. ناگهان چند ابر سیاه جلوی خورشید را گرفتند و هوا بارانی شد. خانم کفشدوزک به دوروبرش نگاه کرد تا پناهگاهی پیدا کند. یک قارچ کوچولو در چند قدمیاش بود.
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: پری های ته باغ / بالاخره یک دختر کوچولوی بانمک دیدم
باغ بزرگ و سرسبز بود. پر از گلها و درختهای جورواجور. توی این باغ قشنگ، بهجز آدمها چند تا پری هم زندگی میکردند. یک روز پری بنفشه رو به پری پروانه کرد و گفت: «خیلی دلم میخواهد یکی از بچههای آدمها را ببینم.»
بخوانید -
۱۰ فروردین
قصه کودکانه: بادبادک و اسباب بازی ها / خاطرات لب دریا
بادبادکی بود رنگارنگ با یک نخ باریک و بلند. بادبادک با نخ بلندش میتوانست برود آن بالابالاها و همهجا را ببیند. او به جاهای زیادی میرفت و همیشه در گشتوگذار بود.
بخوانید