در کنار برکهای حیوانات مختلفی زندگی میکردند. آهـو و خرگوش و موش هرروز صبح تا شب در کنار هم مشغول بازی بودند. تا اینکه یک روز خرگوش چیز سیاهی را کنار برکه دید که در بین علفها در حال حرکت بود. به دوستانش گفت: من در اینجا مار سیاهی دیدم.
بخوانیدTimeLine Layout
مرداد, ۱۴۰۲
-
۲۱ مرداد
داستان آموزنده: پسر کم حرف / پرحرفی به زیان انسان است
در زمان قدیم پادشاهی بود که ثروت فراوانی داشت. پسری داشت درنهایت پاکی و زیرکی و خوبی. او را به عالم دانایی سپرد تا به او علم و ادب آموزد. مرد عالم تمام اوقات خویش را صرف تربیت شاهزاده کرد. روزی شاهزاده از مرد عالم خواست پندی به او آموزد که موجب نجاتش در دو جهان باشد.
بخوانید -
۲۱ مرداد
ثبت لحظه های ماندگار: آتلیه کودک، نوزاد و بارداری لیماژ
برای ثبت لحظات و ساخت خاطره باید سراغ عکاسی حرفهای برویم تا تصویری را برای آینده خود حفظ کنیم. در چنین مواقعی، حکم عقل این است که سراغ آتلیه عکاسی برویم که آمیزهای از هنر و مهارت باشد.
بخوانید -
۲۰ مرداد
داستان کودکانه: شیر و خرگوش / با فکر و اندیشه مشکلات را حل کنید
در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را اینگونه سیر میکرد.
بخوانید -
۲۰ مرداد
داستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم
روز تعطیل بود و مادر یک سبد پر از نخود سبز برای غذای ظهر خریده بود. «یوان» با دیدن سبد پر از نخود سبز گفت: «مادر اجازه میدهید من هم کمکتان کنم.» مادر خندید: «البته پسرم، کار خوبی میکنی که میخواهی به من کمک کنی.»
بخوانید -
۲۰ مرداد
داستان کودکانه: در جستجوی مادر / اردک کوچولو و جوجه های مهربان
اردک سیاه کوچولو مادر نداشت. چون یک جوجهماشینی بود. از روزی که به دنیا آمده بود کارگران کارخانه از او مراقبت میکردند. هیچگاه غذایش کم نبود، جایش همیشه گرم و مناسب بود و جای زیادی برای گردش و بازی داشت؛ اما... هیچکس و هیچچیز مادر مهربان او نمیشد!
بخوانید -
۱۹ مرداد
قصه قبل از خواب: علیبابا و چهل دزد / بر اساس قصههای هزار و یک شب
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم نزدیک یکی از شهرهای ایرانزمین هیزمشکن فقیری زندگی میکرد به نام علیبابا. او روزها برای جمعکردن هیزم به جنگل میرفت و از فروش آنها زندگی سختی را میگذراند. یکی از این روزها که سرگرم جمعکردن هیزم بود، صدای سم اسبهایی را شنید که نزدیک میشدند
بخوانید -
۱۹ مرداد
قصه قبل از خواب: جک و لوبیای سحرآمیز
روزی روزگاری در مزرعهای کوچک، پسری به نام جک با مادرش زندگی میکرد. آنها خیلی کار میکردند؛ اما همیشه فقیر بودند. جک و مادرش از مال دنیا فقط یک گاو شیردهی پیر داشتند.
بخوانید -
۱۹ مرداد
قصه ایرانی: تا به نفع تو بود زر بود؟ / معیارهای دوگانه در قضاوت
روزی روزگاری در شهری کوچک یک قاضی خسیس و طمعکار زندگی میکرد. مرد قاضی پسری داشت بسیار شرور و مردمآزار که کسی از دست کارهای او در امان نبود. روزی پسر قاضی همینطور که در کوچه قدم میزد، دید که گربهی همسایه روی دیوار و در آفتاب لم داده و خوابیده است.
بخوانید -
۱۹ مرداد
قصه ایرانی الاغ تنبل / عاقبت بد تنبلی
روزی روزگاری مرد هیزمشکنی در روستایی زیبا و خوش آبوهوا زندگی میکرد. مرد هیزمشکن در اسطبل خانهاش یک الاغ و یک شتر داشت. این دو حیوان ابزار کارش بودند و بهوسیلهی آنها روزگارش را میگذراند.
بخوانید