TimeLine Layout

آبان, ۱۳۹۸

  • ۶ آبان

    داستان کودکانه و آموزنده: غذا برای پرنده ها

    امیرحسین پرنده‌ها را خیلی دوست دارد. دلش می‌خواهد در روزهای سرد زمستان برایشان خرده‌نان بریزد تا بخورند؛ اما آن‌ها در آپارتمان زندگی می‌کنند و حیاط و باغچه ندارند تا در آنجا برای پرنده‌ها خرده‌نان  بریزند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    داستان آموزنده: آسانسور عصبانی! برای کودکان

    امیرحسین یک پسر کوچولوی 5 ساله است که با پدر و مادرش  در یک مجتمع مسکونی 5 طبقه  زندگی می‌کند. آپارتمان آن‌ها در طبقه‌ی پنجم است.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه: قصه مهتاب و ستاره

    مهتاب کوچولو دختر کوچولوی نازیه که در یک خانه‌ی کوچک با مامان و باباش زندگی می‌کند. او آسمان را خیلی دوست دارد. شب‌ها قبل از خواب به ستاره‌های آسمان نگاه می‌کند و با آن‌ها حرف می‌زند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه: خانواده‌ی میمون‌ها

    توی جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یک روز میمون کوچولویی تک‌وتنها به جنگل سبز آمد. او هیچ‌کس را نداشت. پدر و مادرش را آدم‌ها شکار کرده و به باغ‌وحش برده بودند؛

    بخوانید
  • ۶ آبان

    داستان کودکانه: کفش های سوت سوتی رامین کوچولو

    رامين خيلي كوچولو بود. تازه می‌توانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه می‌ایستاد، تعادلش را از دست می‌داد و به زمين می‌خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه‌شان بزرگ شده و می‌تواند روي پاهاي خودش بايستد.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه: بلبل تنها

    در باغ بزرگی پرندگان  زیادی زندگی می‌کردند. آن‌ها در باغ زندگی می‌کردند و آواز می‌خواندند. در فصل بهار وقتی درختان  پر از شکوفه‌های رنگارنگ می‌شدند، پرنده‌ها  با شادی به  پرواز درمی‌آمدند و روی شاخه‌های درختان می‌نشستند و زیباتر از همیشه، آواز می‌خواندند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه: موش کوچولو و آینه

    یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می‌گشت و بازی می‌کرد که  صدایی شنید: میو میو. موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته‌ای پنهان  شد و خوب گوش کرد. صدای بچه‌گربه‌ای بود

    بخوانید
  • ۶ آبان

    داستان کودکانه: داستان یک نقاشی

    سعید یک دانش‌آموز با چشمانی بسیار ضعیف بود. اگر عینک نمی‌زد، نمی‌توانست خوب ببیند؛ اما همیشه روی شیشه‌ی عینکش جای انگشت‌های کثیفش دیده می‌شد. او همه‌چیز را کثیف و پر لکه می‌دید.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه و آموزنده: مورچه ها بازنشسته نمی شوند

    توی شهر مورچه‌ها، هیچ‌کس بیکار نبود و هر کس کاری می‌کرد. عده‌ای از مورچه‌ها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچه‌های کشاورز بود. او همراه بقیه‌ی مورچه‌ها، برگ‌های گیاهان  را می‌چید تا از آن‌ها برای پرورش قارچ استفاده کنند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کوتاه و کودکانه: کتابدار کوچولو

    خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هرروز چند تا کتاب می‌خواند و از کتاب‌ها چیزهای زیادی یاد می‌گرفت. د

    بخوانید