آدمها نباید در اتاقهایشان آینه آویزان کنند همانطور که نباید دفترچههای حساب پسانداز یا نامههایی را پیش چشم دیگران بگذارند که جنایتی پنهان را افشا میکنند.
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۳۹۹
-
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «پرندگان میروند در پرو میمیرند» / رومن گاری
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد: تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرندهٔ مرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگزده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست...
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «آمینتا» / جووانی کومیسو
حالا میتوانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیهنا و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به خاطر آمینتا بود. این نام چوپانی را اشتباهاً به دختر جوان بسیار زیبایی داده بودند.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «کافکائیه» / بهومیل هرابال
هر روز صبح و پاورچین پاورچین، صاحبخانه وارد اتاقم میشود و من صدای پایش را میشنوم. طول اتاقم خیلی زیاد است؛ این قدر زیاد که اگر بگویم که دوچرخه میخواهد تا این مسافت بین در و تختخواب را طی کنی پربیراه نگفتهام.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «یک بیماری عجیب» / آلبرتو موراویا
روزی دو دانشمند، از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در پی راه چارهای برای یک بیماری مسریاند که در آنجا شایع شده است.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «فاجعه معدن در نیویورک» / هاروکی موراکامی
چراغهایشان را خاموش کردند تا در مصرف هوا صرفهجویی کنند، و تاریکی آنها را دربرگرفت. هیچکس حرفی نمیزد. همهٔ آنچه در تاریکی به گوش میرسید، صدای قطرههای آب،بود که هر پنج ثانیه یکبار، از سقف میچکید.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «چوپان» / میخائیل شولوخف
شانزده روز بود که از جانب مشرق، از استپ قهوهای آقتاب سوخته، از باتلاقهای سفید نمکزار بادی گرم و سوزان میوزید.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «پل معلق» / آلیس مونرو
زن، یک بار ترکش کرده بود. دلیل اصلیاش خیلی پیشپا افتاده بود: با چند خلافکار جوان (خودش اسمشان را گذاشته بود «اراذل»)، دستبهیکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده بودند.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «تالپا» / خوآن رولفو
ناتالیا خود را به آغوش مادرش انداخت و زمانی دراز با هقهقی آرام زار زد. روزهای فراوان جلو این اشکها را گرفته بود، ذخیرهشان کرده بود برای امروز که از سنسونتلا برگشتیم و او همین که چشمش به مادرش افتاد یکباره احساس کرد به دلجویی و تسلا احتیاج دارد.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «دستها» / شروود اندرسن
روی ایوانِ نیمهپوسیدهٔ خانهٔ کوچکی، که کنارِ آبکندی در حومهٔ شهر واینزبرگِ اوهایو۱ قرار داشت، پیرمردی قدکوتاه و چاق با حالتی عصبی و پریشان قدم میزد.
بخوانید