بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره میخورد و پخش میشد روی کف چوبی اتاق و صندلیهای بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بیانتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگها، از میان ریگهای نارنجگون میگذشتند.
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۳۹۹
-
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «کراواتهای آقای ودریف» / تِس گالاگر
پاولا گفت: «خدایا، حتی کراوات هم نزده!» کراوات را طوری دور گردنتان بیندازید که سر پهن آن طرف راستتان باشد و حدود دوازده اینچ از سر باریک بلندتر باشد.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «صبح روز کریسمس» / فرانک اوکانر
هرگز برادرم سانی را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و همیشه با خبرچینی از شیطنتهای من باعث میشد مادر از من سخت برنجد.
بخوانید -
۱۰ اسفند
مقاله «زن و داستاننویسی: یادداشتی بر داستاننویسی زنان» / ویرجینیا وولف
... باید از شما بخواهم اتاقی را مجسم کنید، اتاقی مانند هزاران اتاق دیگر، که پنجرهای دارد و این پنجره رو به خیابان است،
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «فارسی شکر است» / محمدعلی جمالزاده
هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجیبانهای انزلی به گوشم رسید...
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «شرطبندی» / آنتوان چخوف
شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین میرفت و به خاطر میآورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «طلاق» / آیزاک باشویس سینگر
بسیاری از دعواها و پروندههای طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل میشد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانهٔ ما بود که پدرم، نسخههایی از تورات و کتابهای مذهبیاش را در صندوقی قدیمی نگه میداشت.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «آدمکشها» / ارنست همینگوی
در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند. جورج از آنها پرسید: «چی میخورین؟» یکی از آنها گفت: «نمیدونم. اَل، تو چی میخوری؟»
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «کهنترین داستان جهان» / رومن گاری
شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد – از این بالاتر دیگر نمیتوان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخپوستها و دشتهای بایر و برقهای ابدی و شهرهای مرده و عقابها. پایینتر، در درههای گرمسیری، جویندگان طلا و پروانههای عظیم جثه میپلکند.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «پاکتها» / ریموند کاروِر
یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجرهٔ اتاقام در هتل میتوانم بیشتر قسمتهای میدوسترن را ببینم. میتوانم چراغهای بعضی ساختمانها را که روشن میشوند، دود غلیظی را که از دودکشهای بلند بالا میروند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.
بخوانید