رودخانه خروشانتر از همیشه بود. انگار با خودش مسابقهی سرعت گذاشته بود. پیرمرد همیشه این قسمت رودخانه را برای نشستن انتخاب میکرد چون فقط چند متر جلوتر از پایش سبزآبیِ تندی بود که خبر از عمیق شدنِ ناگهانیِ آن میداد.
بخوانیدTimeLine Layout
اسفند, ۱۳۹۹
-
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «داستان یک بازنده» /امیر شعبانی
جایی که ناهار میدادن خیلی شلوغ بود. بالاخره یه میز پیدا کردیم که دو تا خانم نشسته بودن و دقیقا جای خالی به اندازه ما بود. بدون نگاه مستقیمی به خانمها گفتم: “اشکالی نداره ما اینجا بشینیم؟”
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «مادر، ترامپ را کشت»
برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه اسمش را در مدرسه نوشتند و دنبال گوشه ای برای فرار میگردد.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «بهترین کارگردان» / جمشید محبی
این که تصمیم گرفتند توی جشنوارهی امسال مجری را هم مثل بقیه بیخبر بگذارند از هویت برندهها، کار جالبی است به نظرم. تا اینجا که جالب بوده. اجرایم را با دشواریهایی همراه کرده اما در عوض همه چیز طبیعی است.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «تنهایی طبقهای» / جمشید محبی
به عنوان یک بچهپولدار (ریچ کید) بیستودو ساله که بابت ریش و سبیل انبوه و هیکل دُرشتش همواره بزرگتر از سنش به نظر میرسد، دو تا ماشین دارد و هر طرف که بخواهد، میتواند برود؛ به خودی خود ایستادن کنار خیابان و منتظر تاکسی شدن کار ناخوشایندی است
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «قصه شب» / مهسا آذریان
چند شب پیش، عماد، پسر چهار سالهی دوستم، هنگام قصهی شب، با اصرار ازش خواست که گوشی رو بده به من. به قول خودش: «گوشی رو بده به خاله مهسا!»
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «فضای خالی بالای شانه راستام» / جمشید محبی
از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، نه اینکه مدلش گشاد باشد چیزی شبیه این طرحهای خفاشی. نه، مانتویی معمولی بود که به تنش زار میزد.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «زن تنهای روی نیمکت» / جمشید محبی
توی پارک بزرگ روبروی محل کارم، آفتاب کمجان اسفند ماه لَم داده بود همه جا و داشت با آدمها عشقبازی میکرد. نگاهی چرخاندم دور و برم؛ شلوغتر از معمولِ ظهرهای پنجشنبه به نظر میرسید.
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «قضیه هیستریک من و شبنم و نگار» / جمشید محبی
من بیماری عجیبی دارم؛ از شنبه تا پنجشنبه که باید صبح اول وقت بیدار شوم برای رفتن به محل کارم، معمولاً خواب میمانم و بعد هم نیم ساعتی طول میکشد تا بتوانم از تختم دل بکَنم
بخوانید -
۱۰ اسفند
داستان کوتاه «سه قطره خون» / صادق هدایت
ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوری كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و هفته ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند.
بخوانید