یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم طایفهای از میمونها در کوههای نزدیکی شهر همدان منزل داشتند. جمعیت آنها هم خیلی زیاد بود و بزرگتر و پیشوای آنها یک میمون سالخورده و باتجربه بود که نامش «روزبه» بود.
بخوانیدTimeLine Layout
اردیبهشت, ۱۴۰۰
-
۳۱ اردیبهشت
قصه آموزنده: تربیت فیل || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم، در کشمیر، پادشاهی بود که به عدل و انصاف مشهور بود و به نگهداری فیل بسیار علاقهمند بود و شماره فیلهای او به چهارصد میرسید
بخوانید -
۳۱ اردیبهشت
قصه آموزنده: بزرگی شتر || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک روباه از دهی فرار کرده بود و میخواست به دهات دیگر برود. در بیابان یک گرگ را دید که او هم از همان راه میرفت. رسیدند به هم و سلام و علیک کردند و همراه شدند
بخوانید -
۳۱ اردیبهشت
قصه پندآموز: خوراک بهشتی || قصههای سندباد نامه
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روباه بود که مانند همه روباهها حیلهگر و ناقلا بود و چون زور و قدرتی نداشت که مثل شیر و پلنگ شکار کند ناچار همیشه با زبانبازی و مکر و حیله مرغها و حیوانات کوچکتر را گول میزد
بخوانید -
۳۰ اردیبهشت
قصه کودکانهی گنجشک و پرنده کوکی || خودت را دوست داشته باش!
روزی از روزها یک پرندهی کوکی زردرنگ کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. پرندهی کوکی گنجشکهایی را میدید که روی شاخههای یک درخت، جیکجیک میکردند و اینور و آنور میپریدند.
بخوانید -
۳۰ اردیبهشت
قصه کودکانهی جوجه کلاغ و آدمبرفی || دوست واقعی همیشه کنارته!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها توی فصل زمستان، جوجه کلاغی در آشیانهاش نشسته بود. آشیانهی جوجه کلاغ روی یک درخت بلند کاج بود. برای همین، جوجه کلاغ از آن بالا همهچیز را میدید.
بخوانید -
۳۰ اردیبهشت
قصه کودکانهی غنچه و پروانه || به یاد دوستانمان باشیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری پروانهی قشنگی که تازه پر زدن را یاد گرفته بود، توی باغ گل از اینور به آنور میرفت و کنار این گل و آن گل مینشست.
بخوانید -
۳۰ اردیبهشت
قصه کودکانهی: پیراهن سفید و جالباسی || غرور بیجا خوب نیست!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچکی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد. مادر پسر کوچولو که پیراهن را برای او خریده بود، آن را به جالباسی آویزان کرد.
بخوانید