چند نفر هندی از هندوستان با یک فیل سفر میکردند و در کشورهایی که مردم فیل ندیده بودند آن را به نمایش گذاشته بودند و پولی میگرفتند و زندگی خودشان را میگذراندند.
بخوانیدTimeLine Layout
خرداد, ۱۴۰۰
-
۲ خرداد
قصه آموزنده: دو غلام || قصههای مثنوی مولوی
در آن زمانها که خریدوفروش غلام و کنیز رواج داشت مرد ثروتمندی سفارش داد که از میدان بردهفروشها دو غلام برایش بخرند. رفتند و دو غلام خریدند. یکی را به صد درهم و یکی را به بیست درهم.
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: دشمن در لباس دوست || قصههای مثنوی مولوی
در زمان قدیم روزگاری بود که یهودیها و نصرانیها باهم دشمنی داشتند و یک شهر بود که مردم در آنجا بیشتر یهودی بودند و کمتر نصرانی، و این شهر حاکمی ظالم داشت و این حاکم نفع خود را در آن دیده بود که خود را یک یهودی متعصب نشان بدهد
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: زبان حیوانات || قصههای مثنوی مولوی
یک روز یک نفر آمد پیش حضرت موسی و گفت: «ای موسی، من سالهاست که به تو ایمان آوردهام ولی از دین تو سودی نبردهام، امروز آمدهام یک خواهش از تو بکنم.» موسی گفت: «خواهشت را بگو، اگر بتوانم برآورده میکنم.» آن مرد گفت: «میخواهم از خدا بخواهی زبان حیوانات را به من بیاموزد
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: اختلاف انگوری || قصههای مثنوی مولوی
چهار نفر گدای غریب به یک آبادی رسیده بودند و تازه باهم آشنا شده بودند. یکی از آنها فارسیزبان بود و یکی ترک و یکی عرب بود و یکی هم رومی بود ولی شکستهبسته باهم صحبت میکردند
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: مریض خیالی || قصههای مثنوی مولوی
یک روز صبح وقتی یکی از شاگردان مکتبخانهی ملا به مکتب میرفت دید چند تا از شاگردان مکتبخانه شیخ دارند توی کوچه بازی میکنند پرسید: «چرا مدرسه نرفتهاید؟ گفتند: «جناب شیخ مریضی شده و سه چهار روز مکتب را تعطیل کرده.»
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: حقشناسی لقمان || قصههای مثنوی مولوی
لقمان حکیم مردی بود سیاهچرده و نازکاندام که تمام عمر خود را به پند گرفتن و پند دادن گذرانید و در زمان خودش هوش و عقل و حرفهای خوب او در شهری که زندگی میکرد معروف بود
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: موسی و شبان || قصههای مثنوی مولوی
یک روز حضرت موسی از راهی میگذشت. در کنار راه صدای سوزناکی شنید. وقتی بر اثر صدا رفت در پشت تپه چوپان سادهدلی را دید که با خدای خود راز و نیاز میکند و میگوید: «ای خدای من، اگر بدانم کجا هستی خودم میآیم برایت خدمتکاری میکنم، موهای سرت را شانه میزنم
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: حکم ناحق || قصههای مثنوی مولوی
یک پیرمرد کمبنیه و لاغراندام که خیلی رنجور بود پیش طبیبی رفت و گفت: «حالم خیلی بد است چارهای کن.» طبیب نبض او را گرفت و زبانش را معاینه کرد و پرسید: «دیشب چه خوردهای؟» گفت: «هیچ» پرسید: «صبحانه چه خوردهای؟» گفت: «هیچ».
بخوانید -
۲ خرداد
قصه آموزنده: سلطان محمود و ایاز || قصههای مثنوی مولوی
سلطان محمود غلامی داشت که اسمش ایاز بود و این ایاز در نظر سلطان محمود خیلی عزیز بود. در زمانهای قدیم که بردهفروشی رواج داشت وقتی در جنگها از دشمن اسیر میگرفتند
بخوانید