ایپاب‌فا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر
پاییز به جنگل آمده بود و همه جا غلغله بود. خاله خرسه هم باید همه ی کارهایش را انجام می داد تا به خواب زمستانی برود. او خیلی تمیز بود و باید همه ی ملافه هایش را می شست.
بخوانیدTimeLine Layout
خرداد, ۱۴۰۰
-
۱۱ خرداد
قصه کودکانه کارتونی: گنج های درون غار
روزی روزگاری در جزیره ای در اقیانوس آرام، دو تا دوست به اسم کسپر و فالکی زندگی می کردند. اونها با هم زندگی می کردند و از ماهیگیری پول به دست می آوردند...
بخوانید -
۱۱ خرداد
داستان کودکانه: سفرهای گالیور || یک غول در سرزمین آدم کوچولوها
سال‌ها پیش پزشک جوانی بود به نام گالیور. او پزشک مخصوص یک کشتی بود. روزی از روزها، وقتی گالیور سوار کشتی، به وسط دریا رفته بود، دریا توفانی شد. هرلحظه که می‌گذشت، توفان و رعدوبرق شدیدتر می‌شد، ناگهان موج بلندی آمد و کشتی را به زیر آب برد.
بخوانید -
۱۰ خرداد
قصه رویایی کودکانه: جشن عروسی پریان
در یک روز گرم و آفتابی، سارا عروسک‌هایش را برداشت و به جنگل رفت تا کمی بازی کند و توت‌فرنگی جمع کند. در آنجا زیر درختی نشست؛ اما وقتی می‌خواست با عروسک‌هایش بازی کند احساس کرد کسی دارد به او نگاه می‌کند.
بخوانید -
۱۰ خرداد
داستان کودکانه و شاعرانه: جنگل حلبی | رؤیاهایت را به واقعیت تبدیل کن!
روزی روزگاری، مکانی بود، فراخ و بادگیر، نزدیکِ هیچستان و، چسبیده به فراموشی، پُر از همهْ چیزهایی که هیچ‌کس به آن‌ها نیازی نداشت.
بخوانید -
۱۰ خرداد
داستان کودکانه: باب و دایناسور || از آثار باستانی نگه‌داری کنیم!
آن روز صبح، کارگاه باب، خیلی شلوغ بود. باب و چند تا از ماشین‌ها، باید به مزرعه آقای پیکل می‌رفتند تا لوله‌های فاضلاب آنجا را عوض کنند. وَندی هم باید به موزه می‌رفت تا آنجا را قفسه‌بندی کند.
بخوانید -
۱۰ خرداد
قصه کودکانه: بهترین سرگرمی || مدرسه رفتن چقدر خوبه!
توماس، جوجو و خرس کوچولو باهم به مدرسه می‌روند. خرس کوچولو کتاب‌ها را می‌آورد، توماس مدادها و یک کاغذ و جوجو هم یک پاک‌کن را با خود می‌آورد.
بخوانید -
۱۰ خرداد
قصه‌ی کودکانه: بچه خارپشت و پروانه زرد || بی‌اجازه جایی نروید!
چه روز دوست‌داشتنی بود، همه‌ی خارپشت‌های کوچولو تنیس بازی می‌کردند. همه‌ی آن‌ها به‌غیراز بچه خارپشت. او روی چمن نشسته بود و به اطرافش نگاه می‌کرد.
بخوانید -
۹ خرداد
قصه صوتی کودکانه: پیرزن مهربون و دوستای جنگلی || با صدای مریم نشیبا
نزدیکی‌های جنگل، پیرزنی خانه داشت که حیوانات را خیلی دوست داشت. یک روز پیرزن روی برف‌ها سر خورد و پایش شکست.
بخوانید
