شعر کودک: خورشید زلف طلایی، که آن بالا بالایی، آفتاب کن و آفتاب کن، برفهای کوه را آب کن - سروده پروین دولت آبادی - ترجمه از آثار هانس کریستین آندرسن
بخوانیدTimeLine Layout
تیر, ۱۴۰۰
-
۳ تیر
داستان کودکانه: غول خودخواه || بچهها زیباترین گلهای دنیا هستند
داستان کودک: بعدازظهرها، هنگامیکه بچهها از مدرسه برمیگشتند، به باغ غول میرفتند و در آنجا بازی میکردند. آن باغ، بزرگ و زیبا بود و سبزههای نرمی داشت. بر روی سبزهها در همه جای باغ، گلهای زیبا، مثل ستاره ایستاده بودند. همچنین در آن باغ دوازده درخت هلو وجود داشت
بخوانید -
۲ تیر
قصه کودکانه: گرگی که آواز میخواند || گوسفند زرنگ و گرگ نادان
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. گرگ خاکستری درندهای در جنگلی زندگی میکرد. زندگی گرگ بدون دردسر میگذشت؛ اما همسایههایش از دست او آرامش نداشتند. البته نهفقط به این خاطر که گرگ مانند راهزنها عمل میکرد و خوب و بد را از هم تشخیص نمیداد.
بخوانید -
۲ تیر
قصه کودکانه و آموزنده: قضاوت روباه || مار بدجنس و مرد دهقان
داستان کودک: روزی کشاورز پیری از وسط جنگلی میگذشت. چشمش به ماری افتاد. مار زیرِ تنۀ درختی سنگین و بزرگ گیر کرده بود. هر چه سعی میکرد، نمیتوانست خودش را از آن زیر بیرون بکشد. مار تا کشاورز را دید با التماس گفت: «رحم کن و مرا از این وضع نجات بده...
بخوانید -
۲ تیر
قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمانهای دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیلهای درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمیدانست که بسیار زشت است. حتی نمیدانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.
بخوانید -
۲ تیر
قصه کودکانه و آموزنده: خرگوش کوچولو || چه زود بزرگ شدی!
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود. او دوستی داشت به نام کفچه ماهی. خرگوش کوچولو در جنگل زندگی میکرد و کفچه ماهی در برکه. آنها وقتی همدیگر را میدیدند شاد میشدند...
بخوانید -
۲ تیر
داستان کودکانه: بر فراز مرداب گرم و مرطوب || زنجیرۀ حوادث زندگی
داستان کودک: در بعدازظهر یک روز داغ و مرطوب، پشهای بر فراز مردابی در پرواز بود. او بهقدری خسته و گرسنه بود که متوجه نبود ... یک سنجاقک شکمو در کمین اوست...
بخوانید -
۲ تیر
داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو میکند
داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتیکه از مدرسه به خانه برمیگشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی میبافت. او آنقدر سریع میبافت که گاهی به نظر میرسید میلهای بافتنی، زیر نور آتش، جرقه میزنند.
بخوانید -
۲ تیر
داستان خواب کودکان: شنل قرمزی
داستان کودک: روزی روزگاری، دختری بود که مادربزرگش به او یک شِنِلِ زیبایِ قرمز داده بود. دختر کوچولو این شنل را خیلی دوست داشت. آنقدر این شنل را دوست داشت که هیچوقت دلش نمیخواست آن را از تنش دربیاورد.
بخوانید -
۲ تیر
داستان خواب کودکان: سبیلو، گربهی پارچهای
داستان کوتاه: سبیلو، یک گربهی پارچهای بود. بهعنوان یک گربهی پارچهای، خیلی هم قشنگ بود. مادربزرگ سوزی، وقتی او فقط چهار سال داشت، سبیلو را دوخته بود. دوختنش زمان زیادی برده بود.
بخوانید