روباهی وارد خانۀ هنرپیشهای شد و تمام وسائل او را بهدقت زیرورو کرد. روباه در میان وسائل هنرپیشه به نقاب شیطانکی که بسیار استادانه ساخته شده بود، برخورد.
بخوانیدTimeLine Layout
تیر, ۱۴۰۰
-
۳۰ تیر
قصه آموزنده ازوپ: از مرده صدا نیاید || لاف زدن ممنوع!
روباه و میمونی، همچنان که باهم به سفر میرفتند، از اصل و نسب و دودمان دورودراز خود، حرف میزدند. میمون در میانۀ راه ایستاد، به محلی در کنار جاده خیره شد
بخوانید -
۳۰ تیر
قصه آموزنده ازوپ: دوست یا دشمن؟ || از هرکسی کمک نخواهید
روباهی هنگام بالا رفتن از پرچین باغی سُر خورد. برای آنکه به زمین نیفتد، به بوتۀ روندۀ نسترنی چنگ زد.
بخوانید -
۳۰ تیر
قصه آموزنده ازوپ: دست و زبان || گفتار و کردار باید یکی باشد
روباهی که از دست شکارچیان میگریخت، از هیزمشکنی خواست تا او را پنهان کند. هیزمشکن به روباه گفت تا در کلبۀ او مخفی شود.
بخوانید -
۳۰ تیر
قصه آموزنده ازوپ: انگور ترش || بهانه تراشی پس از شکست
درخت انگوری به درخت دیگری تکیه داد و از آن بالا رفت. روباه گرسنهای خوشههای انگور را دید که از درخت آویخته بود
بخوانید -
۳۰ تیر
قصهآموزنده ازوپ: شکیبایی || زمان حلّال مشکلات است
روباهی گرسنه، نان و گوشت چوپانی را در شکاف درخت بلوطی یافت. او که از شدت گرسنگی نیمهجان شده بود، به درون شکاف خزید
بخوانید -
۲۹ تیر
قصههای مُلستان: مکتب پالاندوز || ابتکار عمل در ترویج علم و دانش
روزهایی بود که هنوز آدم سواددار کم بود. بیشتر مردم در خانه یا مکتبخانه، خواندن قرآن و دعا و بعضی کتابهای مذهبی را یاد میگرفتند. ولی نوشتن را یاد نمیگرفتند و از عهدۀ خواندن یک نامۀ دستنوشته هم برنمیآمدند.
بخوانید -
۲۹ تیر
قصههای مُلِستان: پسر سبزیفروش || راز موفقیت و شکست هر استارتاپ
مردی کاسبکار و میانهحال یک پسر داشت که خیلی دوستش میداشت. کار خودش سبزیفروشی بود و از کارش خسته و بیزار شده بود.
بخوانید -
۲۹ تیر
قصههای مُلستان: شیر یا خط؟ || راز خوشبختی و بدبختی
میان دو شهر جابلقا و جابلسا یک آبادی کوچک بود که دو حاکم جابلقایی و جابلسایی بر سر آن اختلاف داشتند. اینیکی میگفت آبادی جزء جابلقاست، آنیکی میگفت جزء جابلساست. سالها بر سر تصرف آن گفتگو داشتند
بخوانید -
۲۹ تیر
قصههای مُلستان: سیخ کبریت | صرفهجویی از یک نخ کبریت شروع میشود
در ده، یک حمام عمومی وجود داشت و کسی بانی خیرِ آن را نمیشناخت. مردم تا یادشان بود آن حمام هم بود و مال کسی نبود، مال همه بود. مردم به حمام میرفتند و وقتی میآمدند بیرون میگفتند خداوند بانی خیر را بیامرزد.
بخوانید