در یک صبح بهاری، هیجان بسیاری در جنگل به پا شده بود. حیوانات و پرندگان برای خوشآمد گویی باعجله به سمت بره گوزن تازهمتولدشده میشتافتند که نامش «بامبی» بود.
بخوانیدTimeLine Layout
مرداد, ۱۴۰۰
-
۱۲ مرداد
داستان تخیلی کودکانه: سفر به عصر دایناسورها || عصر ژوراسیک
ويلبر روی تخت پرید و کتاب مورد علاقه اش را باز کرد. نام کتاب، «عبور از دوران های گذشتۀ زمین» بود. ویلبر در حالی که کتاب را ورق می زد، به مطالعه دوران های مختلف زمین پرداخت و از میان شهرهای باستانی، عصر یخبندان و عصر پستانداران گذشت.
بخوانید -
۱۲ مرداد
داستان تخیلی کودکان: آتلانتیس شهر اسرارآمیز زیر دریا
در یکی از روزهای گرم و کسلکنندۀ تابستانی، اسکروج مشغول خواندن مقالهای در روزنامۀ «شهر اردکها» بود. سه خواهرزادهاش در کنار او مشغول بازی بودند. ناگهان اسکروج فریادی کشید و توجه همه را جلب کرد.
بخوانید -
۱۱ مرداد
داستان تخیلی کودکانه: امپراتوری گمشدهی آتلانتیس
«مایلو تاش» در آزمایشگاه موزهای کار میکرد. او استاد نقشهبرداری بود و نقشههای خیلی خوبی میکشید. همچنین زبان تمدنهای خیلی قدیمی و ازیادرفته را مطالعه میکرد؛ اما بزرگترین آرزوی مایلو پیدا کردن شهر گمشدهی آتلانتیس بود.
بخوانید -
۱۰ مرداد
داستان کودکانه: پولهای روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد
روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی میکرد. پدر و مادر پسرک سالها پیش مرده بودند و آنها زندگیشان را بهسختی میگذراندند. مادربزرگ شیرینیهای خوشمزهای میپخت.
بخوانید -
۹ مرداد
داستان کودکانه: پولک نقرهای || انسان باید به قول خود عمل کند!
در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی در قصر بزرگی، با همسر خود زندگی میکرد. قصر پادشاه خیلی بزرگ بود و مثل جنگل، درختهای زیادی داشت. وسط این قصر، استخر خیلی بزرگی ساخته بودند.
بخوانید -
۸ مرداد
قصه کودکانه: پو کوچولو و زنبورهای عسل || از خدا متشکرم!
بچهها میدانید پو کوچولوی داستان ما چه چیزی را در دنیا از همهچیز بیشتر دوست دارد؟ بله عسل!
بخوانید -
۷ مرداد
قصه کودکانه: پو با ادب است، میگوید لطفاً || آموزش تشکر به کودکان
پو باادب بود. همیشه میگفت «لطفاً» (حتی موقعی که از زنبورها خواهش میکرد که به او عسل بدهند.)
بخوانید -
۶ مرداد
داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش
یکی بود یکی نبود. سرخپوست کوچولویی بود که آرزو داشت یک اسب داشته باشد. ولی او اسب نداشت و مجبور بود پیاده راه برود. او میتوانست آواز بخواند، او میتوانست برقصد، اما او اسب نداشت.
بخوانید -
۵ مرداد
داستان آموزنده کودکان: مثل پولاد باش پسرم! | آشنایی با صنعت فولاد
یادم میآید، خیلی خوب هم یادم میآید: آنوقتها که یک پسربچهی نهساله بودم، روزی، چیزی مرا دلگیر و غمگین کرد؛ و به گریه افتادم، سخت هم به گریه افتادم.
بخوانید