اورسِلا دختر کوچکی بود که علاقهی زیادی به ماجراجویی و خواندن کتابهایی دربارهی سرزمینهای دور و بچههای ماجراجویی مثل خودش داشت. او همیشه با ناراحتی به خودش میگفت: «چه قدر دلم میخواهد که به ماه بروم و یا به عمیقترین جای اقیانوس شیرجه بزنم!
بخوانیدTimeLine Layout
مرداد, ۱۴۰۰
-
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: گنج پنهان || قصهها ما را به جهان تخیّلات میبرد
جیم در یک خانهی قدیمی زندگی میکرد. خانهاش باغ بسیار بزرگی داشت. این خانه کمی ترسناک بود. جیم همیشه ترجیح میداد توی باغ باشد و ساعتها روی چمنهای بلندِ باغ توپبازی کند. گاهی هم از درخت کهنسال سیب بالا میرفت...
بخوانید -
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: کرم حسود || زود قضاوت نکنیم!
یک روز بهاری، کرم سبزرنگی روی برگ درختی نشسته بود. پروانهی زیبایی را دید که بالزنان، در نسیم پرواز میکرد. کرم با خودش گفت: «این عادلانه نیست که من روی این برگ بنشینم و هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم و هیچ جایی نتوانم بروم...
بخوانید -
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: وُروجک نامرئی || یک موجود موذی از عالم پریان
روزی سارا لباسهای شسته شده را روی بند پهن میکرد. روز قشنگی بود و او میخواست به خانهی دوستش رُز برود. با خودش گفت: «بعد از اینکه لباسها را روی طناب انداختم، میروم به بقیهی کارهایم برسم.»
بخوانید -
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: گربهی فداکار || گربۀ مهربان و فرزندخواندهاش
گربهی پیری مشغول گردش در باغ بود. او یکییکی درختهای باغ را پشت سر میگذاشت و دوران جوانی خود را به یاد میآورد. گربه با هریک از این درختها خاطرهای از دوران جوانی داشت.
بخوانید -
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: خورشیدگرفتگی || علم و دانش چقدر خوبه!
در یک روز آفتابی در ماههای پاییز، دو آهو به اسم سُم طلا و شاخ دراز در چمنزارهای اطراف جنگل مشغول چرا بودند. ناگهان سُم طلا چهار دستوپا به هوا پرید و با ترس فریاد زد: «شاخ دراز! نگاه کن، خورشید نیست! خورشید توی سوراخ افتاده است.»
بخوانید -
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: جوجهی سرراهی || اردک خانم و غازک
اردک خانم با جوجههایش، حنایی و طلایی، بر روی چمن قدم میزدند که ناگهان یک تخم بزرگ را در مقابل خودشان دیدند! اردکها جلوی تخم ایستادند و با تعجب به آن نگاه کردند.
بخوانید -
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: تولهسگ بازیگوش || پاکوتاه و پرندگان خشمگین
توی انبارِ یک مزرعه، مادهسگی در کنار تولههای خود زندگی میکرد. یک روز، تمام تولهسگها با مادرشان در انباری دراز کشیده و به خواب رفته بودند، تنها پاکوتاه، تولهسگ بازیگوش، خواب از سرش پریده بود و نمیتوانست بخوابد.
بخوانید -
۲۲ مرداد
داستان کودکانه: پرواز زاغی || بدون فکر، کاری انجام نده!
زاغی با برادر و خواهرش در یک لانه روی درخت بزرگی باهم زندگی میکردند. بچه کلاغها هرروز بزرگتر میشدند و احتیاج بیشتری به غذا داشتند و هر چه که پدر و مادرشان کرم خاکی، سوسک و حلزون برای آنها میآوردند، بچه کلاغها سیر نمیشدند.
بخوانید -
۲۲ مرداد
داستان کودکانه: قورباغهای که شاهزاده شد || به قولت عمل کن!
روزی روزگاری، پادشاهی بود که یک دختر داشت. این دختر، همهچیز داشت و هیچچیز کم نداشت. او اتاقی پر از اسباببازی، یک کرهاسب برای سواری و کمدی پر از لباسهای زیبا داشت؛ اما با تمام اینها، او تنها بود.
بخوانید