حضرت امام حسین (ع) در روز سوم ماه شعبان در مدینه به دنیا آمد. وقتی حضرت امام حسین (ع) به دنیا آمد، حضرت رسول (ص) او را گرفت و در دامن گذاشت او را بوسید و گریست
بخوانیدTimeLine Layout
مرداد, ۱۴۰۰
-
۲۶ مرداد
داستان کودکانه: رامکال کوچولو و کسی که در رودخانه نشسته
رامکال کوچولو خیلی شجاع و زِبل بود. یکشب مادرش از او خواست که به رودخانه برود و برای شام از رودخانه صدف جمع کند. آن شب، مهتابی بود و ماهِ گرد و بزرگی آسمان را روشن کرده بود. رامکال برای اولین بار یکه و تنها به راه افتاد.
بخوانید -
۲۶ مرداد
کتاب داستان کودکانه: نودی و وروجکها || سرقت در جنگل تاریک
نودی برای تهیۀ عصرانه دنبال چای میگشت. او با خودش گفت: «اگر در دنیا یکچیز باشه که من دوست داشته باشم، اون یکچیز، یک تخممرغ آب پز است» و دوباره گفت: «اگر تنها دو چیز باشه که من دوست داشته باشم، هردوی آنها دوتا تخممرغ آب پز است».
بخوانید -
۲۶ مرداد
کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق
هایدی با شنیدن صدای سوتِ «پیتر» از خواب بیدار شد. چند لحظهای گیج بود و نمیدانست کجاست؛ اما با شنیدن صدای پدربزرگ به خود آمد. باعجله از نردبان پایین آمد و بهطرف پدربزرگ رفت.
بخوانید -
۲۵ مرداد
داستان محرّم: یار برادر، مرد دلاور || حضرت عباس علیهالسلام
باد، صدای نوحهخوانی و عزاداری را از زمین به گوش ماه رساند. ماه درحالیکه غم سنگینی را در دل خود احساس میکرد، چشمهای اشکآلودش را پاک کرد. نگاهش به ستارهها و ابرها افتاد که آمادهی شنیدن ادامهی ماجراهای کربلا بودند.
بخوانید -
۲۵ مرداد
داستان کودکانه: فابیوی فوتبالیست || من میخواهم فوتبالیست شوم!
وقتی فابیویِ فوتبالیست داشت به ورزشگاه شهر میرفت، با خودش گفت: «برویم یک مسابقه بدهیم! برویم دستوپنجهای نرم کنیم!» فابیو خیلی هیجانزده بود. او باید بعدازظهر در جام فینال، مقابل تیم دهکده بازی میکرد!
بخوانید -
۲۵ مرداد
داستان کودکانه: داستان اسباببازیها || وودی، کلانتر شجاع
یک روز، وودی وارد یک شهر کوچک عجیب شد. او به اطراف نگاه کرد. آنجا شهر بسیار زیبایی بود ولی انگار چیزی کم داشت. وودی با خودش گفت: «هووم! به نظر میرسد که این شهر به یک کلانتر احتیاج داشته باشد.»
بخوانید -
۲۵ مرداد
داستان محرّم: قلب شیشهای، حضرت رقیه علیهاالسلام
نرگس، دختر پنجسالهای بود که پدر خود را در جنگی بین حق و باطل از دست داد. او با مادر و عروسک موطلاییاش زندگی میکرد. شبها در کنار تخت خوابش، عروسک موطلایی را بغل میکرد و با او درد دل میکرد تا خوابش میبُرد.
بخوانید -
۲۴ مرداد
داستان محرّم: نوگل پرپر، حضرت علیاصغر (علیه السلام)
ابرها و ستارهها در آسمان و رود فرات و نخلستان در زمین منتظر بودند که خورشید غروب کند تا آنها بتوانند ادامهی قصهی کربلا را از زبان ماه یا همان عمو هلال بشنوند.
بخوانید -
۲۳ مرداد
داستان کودکانه: راپونزل، دختر گیسو کمند
در روزگار قدیم، زن و شوهری زندگی میکردند که خیلی دوست داشتند بچه داشته باشند. بالاخره آرزوی آنها برآورده شد و روزی زن فهمید که بهزودی صاحب فرزندی خواهد شد. پشت خانهی آنها باغی بود که پر از گلها و گیاهان زیبا بود، ولی آنها جرئت نمیکردند که وارد آن شوند؛
بخوانید