من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی میکند. من هم از او نگهداری میکنم. «شیرین» دختر فهمیدهای است. او در همسایگی ما زندگی میکند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.
بخوانیدTimeLine Layout
شهریور, ۱۴۰۰
-
۱۶ شهریور
افسانه ایرانی: مرغ سعادت || داستان سعد و سعید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خارکنی بود یک زن داشت، با دو پسر که یکی اسمش سعد بود و دیگری سعید. خارکن روزها به صحرا میرفت، خار جمع میکرد، به شهر میآورد میفروخت و از پول آنها گذران میکرد تا آنکه زنش مرد و او هم بعد از مدتی یک زن دیگر گرفت.
بخوانید -
۱۶ شهریور
افسانه ایرانی: بُزی || سرانجام دروغگویی و پاداش درستکاری
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، خیاطی بود که در این دار دنیا سه پسر داشت، اینها در دکان وردستش بودند. یک روز این خیاط، یک بز ماده خرید، که صبح به صبح شیرش را بدوشند، قاتق نانشان کنند.
بخوانید -
۱۶ شهریور
افسانه ایرانی: گل خندان || سرانجام حسادت
یکی بود و یکی نبود. یک تاجری بود که پول و سرمایه زیاد داشت. چون آدم راست و درستی بود، هر کس پولی یا چیزی داشت که نمیتوانست پهلوی خودش نگه دارد، بهرسم، امانت دست این مرد میسپرد.
بخوانید -
۱۳ شهریور
داستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتیها باش!
یک مرغ مگس در یک دشت پر از گل زندگی میکرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز میکرد و شهد آنها را میخورد. یک روز، ماریس صبحانهاش را خیلی تند خورد و سکسکهاش گرفت!
بخوانید -
۱۳ شهریور
داستان آموزنده کودکان: دوستی کشاورز و مار || دوستی با افراد ناباب
یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم کشاورزی بدون هیچ رفیقی، تنها زندگی میکرد. در یکی از روزها که کشاورز به سرکشی مزرعه اش در دامنه ی کوه رفته بود، ماری را زخمی پیدا کرد. از آن روز، بیشتر وقت خود را کنار آن مار میگذراند و به او محبت میکرد.
بخوانید -
۱۳ شهریور
داستان آموزنده کودکان: عاقبت آهوی گرفتار و موش ترسو
روزی روزگاری شکارچی ای برای صید حیوانات از خانه اش بیرون آمد. او پس از گشتن و فکر کردن بالاخره دام خود را در مسیر ردپای آهو قرار داد. خودش کمی دورتر پشت درختی پنهان شد.
بخوانید -
۱۳ شهریور
داستان کودکانه افغان: خروس مسخره || به زبان و نوشتار دَری
بود نبود در کشوری بسیار دور ازاینجا، شهری بود و درین شهر مرغی زنده گی میکرد. این مرغ، خروس بسیار مسخرهای بود. او به هر سو میرفت و «قد-قد_قد، قد_قد_ قد، قد قد_قتاس» میکرد. هیچکس نمیدانست این قد قد قد او چه معنی میدهد.
بخوانید -
۱۳ شهریور
داستان کودکانه افغان: فاطمه ریشنده و خیمه || به زبان و نوشتار دَری
در زمانههای قدیم در یک شهر بسیار دور در غرب، دختری به نام فاطمه زنده گی میکرد. او دختر یک ریشنده پولداری بود که ریشیدن را به دختراش یاد داده بود.
بخوانید -
۱۲ شهریور
کتاب داستان آموزنده کودکانه: آقای ترسو || روانشناسی ترس در کودکان
بیچاره آقای ترسو از همهچیز و همهکس میترسید. هر صدای کوچکی که میشنید، از ترس مثل بید به خودش میلرزید.پس نباید تعجب کنید اگر به شما بگویم که آقای ترسو در وسط یک جنگل زندگی میکرد. این جنگل آنقدر دور بود که کمتر کسی پایش به آنجا میرسید.
بخوانید