ایپاب‌فا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر
یکی بود یکی نبود. یک روز دوست فینگیل که بچۀ شیطونی بود به فینگیل گفت که شب‌ها توی خونه ها هیولا و دیو میاد و همۀ عروسک‌ها و وسایل خونه زنده میشن و شروع به حرکت میکنن.
بخوانیدTimeLine Layout
شهریور, ۱۴۰۰
-
۲۰ شهریور
داستان آموزنده کودکان: رگال، عقابی که از بلندی می‌ترسید!
در دوردست‌ها، آن‌سوی علفزارها و کوهسارها، جنگلی بود سرسبز و پر از جانورهای کوچک و بزرگ که بعضی‌شان زیر خاک زندگی می‌کردند، بعضی‌شان توی دشت و بعضی هم بالای درخت، لابه‌لای شاخ و برگ‌ها...
بخوانید -
۲۰ شهریور
داستان آموزنده کودکان: پسری که از شب نمی‌ترسد!
همه‌جا تاریک است و من هیچ‌چیز را نمی‌بینم. من نمی‌دانم چه چیزی اینجا، آنجا، یا هر جای دیگر هست. اما... صبر کن. من می‌توانم شب‌ها هم شجاع باشم.
بخوانید -
۱۹ شهریور
داستان نوجوانه: مترسک و موتورسیکلت || داستان یک خر
زمستانِ سرد همه‌جا را فراگرفته بود. مردان روستای علی‌آباد در این برف و یخبندان روزها هم در خانه بودند و تمامِ وقت زیر کرسی روزگار می‌گذراندند. زن‌ها از صبح زود برمی‌خاستند و گاوهای شیرده را می‌دوشیدند و شیر داغ می‌کردند تا ماست درست کنند.
بخوانید -
۱۹ شهریور
داستان کودکانه: مترسک || داستان گنجشک فداکار
در یک مزرعه، گنجشکی زندگی می‌کرد. لانه‌اش در آلاچیقی که وسط مزرعه بود و سقف آن از سایه‌های سبز گندم پوشیده شده، قرار داشت و با خورشید خانم همیشه دربارۀ زیبایی مزرعه و شقایق‌های آن حرف می‌زد.
بخوانید -
۱۹ شهریور
داستان کودکانه: کی از کی می‌ترسد؟ || ماجرای شیر ترسو
پسرک، سوار فیل است. موش کوچولو هم روی سرِ فیل نشسته است. آن‌ها ببری را می‌بینند. پسرک می‌پرسد: «ای ببر! چر! ناراحتی؟» ببر می‌گوید: «شیر مرا ترسانده!» موش کوچولو می‌گوید: «برویم سراغ شیر ببینیم!»
بخوانید -
۱۸ شهریور
افسانه ایرانی: سعد و سعید || بازی سرنوشت!
یکی بود یکی نبود پادشاهی بود خیلی به مردم خوبی می‌کرد و یک رسمی داشت که هر غریبی وارد شهرش می‌شد هر حاجتی که داشت حاجتش را برآورده می‌کرد. روزی درویش نتراشیده و نخراشیده‌ای وارد آن شهر شد
بخوانید -
۱۷ شهریور
داستان آموزنده کودکان: هیولا که ترس نداره! || از هیچی نترس!
در زمان‌های قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهی‌های گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی می‌کرد که مردم خیلی از او می‌ترسیدند. او زشت و چندش‌آور بود و بوی بسیار بدی می‌داد.
بخوانید -
۱۷ شهریور
داستان آموزنده کودکان: حسنی شبح دروغه! تاریکی ترس نداره!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانه‌ی زیبایی زندگی می‌کردند. حسنی عادت داشت شب‌ها کنار مادر و پدرش بخوابد.
بخوانید -
۱۷ شهریور
داستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشه‌ای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی می‌کرد. یک روز، روباهی از کنار دشت می‌گذشت. چشمش به گاو قهوه‌ای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمه‌ی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»
بخوانید
