روی یک تپه ی بادگیر، تنهای تنها بدون هیچ دوستی، « یک چیز دیگر» زندگی میکرد. او خودش میدانست که چیز دیگری است، زیرا دیگران هم همین را میگفتند. هر وقت سعی میکرد با آنها بنشیند یا با آنها قدم بزند یا با آنها همبازی شود میگفتند: «متأسفیم، تو مثل ما نیستی. تو چیز دیگری هستی. تو از ما نیستی.»
بخوانیدTimeLine Layout
مهر, ۱۴۰۰
-
۶ مهر
قصه کودکانه یک مزرعه، یک گنجشک || به جانداران آسیب نرسانیم
توتو یک سِهره است. سِهره نوعی پرنده از انواع گنجشکها میباشد. توتو مثل بقیۀ گنجشکها در آشیانهای که از علفهای خشک کوچک گیاهان بر روی شاخه یکی از درختان مزرعه ساخته، زندگی میکند.
بخوانید -
۵ مهر
قصه کودکانه بازی پیاز و گوجهفرنگی برای پیش از خواب
روزی از روزها توی یک آشپزخانه، یک پیاز به گوجهفرنگی گفت: «میآیی با من بازی کنی؟» گوجهفرنگی گفت: «چه بازیای؟» پیاز گفت: «هر بازیای که هردوی ما بلد باشیم و دوست داشته باشیم.»
بخوانید -
۵ مهر
قصه کودکانه پیراهن سفید و آفتاب برای پیش از خواب
روزی از روزها خانم یک خانهی کوچولو لباسهایی را که شسته بود، بُرد و روی طناب پهن کرد. بعد به آنها گیره زد که باد از روی طناب پایینشان نیندازد. لباسها که تمیز و شسته شده بودند، شادی کردند و سروصدا به راه انداختند. برای چی؟ برای اینکه آنها پاک و تمیز شده بودند.
بخوانید -
۵ مهر
قصه کودکانه کفشهای دختر کوچولو برای پیش از خواب
قصه کودکانه: روزی از روزها مادر یک دختر کوچولو برای او یک جفت کفش خرید. کفش، چه کفشی؛ آنقدر قشنگ که نگو و نپرس. کفشهای دختر کوچولو دو تا کفش بنددار بود با رنگ زرد و قرمز. او تا کفشها را دید گفت: «چه کفشهای قشنگی! من تا حالا از این کفشها نداشتم.
بخوانید -
۵ مهر
قصه کودکانه شیر و بچه آهو برای پیش از خواب
روزی روزگاری یک آهو و یک بچه آهو برای گردش و خوردن علف به صحرا رفتند. آنها وقتی به صحرا رسیدند آنجا پر از سبزههای خوردنی بود، آنقدر که نگو و نپرس...
بخوانید -
۵ مهر
قصه کودکانه سکهها و قلک برای پیش از خواب
روزی از روزها دو تا سکهی پنجتومانی و دهتومانی توی یک اتاق بازی میکردند. آنها گوشۀ اتاق اینور و آنور میرفتند و میگفتند و میخندیدند. در این وقت پنجتومانی به دهتومانی گفت: «میآیی ازاینجا بیرون برویم؟»
بخوانید -
۵ مهر
قصه کودکانه روباه و شیر برای پیش از خواب
روزی روزگاری روباهی از راهی میگذشت. شیری را دید. شیر با دیدن روباه فریاد کشید: «همانجا که هستی بمان. تو امروز غذای خوب من هستی.»
بخوانید -
۳ مهر
قصه کودکانه ترس از سگ || داستان سیمون و وحشت از سگ
سیمون و دوستانش توی پارک بودند. داشتند فوتبال بازی میکردند و تیم سیمون هم داشت میبرد. خیلی بهش خوش میگذشت. یکی صدایش کرد: «سیمون پاس بده!» درست همان موقعی که سیمون میخواست شوت کند، یک سگ بزرگ سیاه رفت وسط زمین و دوید بهطرف سیمون.
بخوانید -
۳ مهر
قصه کودکانه ترس از قلدرها || داستان رُزا و زورگوها
رُزا دم در مدرسه با مادرش خداحافظی کرد. همینکه ماشین مادرش ناپدید شد، یک صدای بلندی شنید که یکی گفت: «خودش است. بگیریدش!» رُزا شروع کرد به دویدن. ولی دیگر دیر شده بود. چهارتا دختر بزرگ دورهاش کردند.
بخوانید