TimeLine Layout

مهر, ۱۴۰۰

  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: نظر شجاع || وانمود کن از چیزی نمی ترسی!

    قصه-عامیانه-ارمنی-نظر-شجاع

    (نظر) نام مردی بود فقیر که با خواهرش در خانه‌ای محقر زندگی می‌کرد. وی مردی تنبل و بیکار و آن‌چنان ترسو بود که از ترس اینکه مبادا کسی وی را به قتل برساند، از خانه خارج نمی‌شد و تمام روز دامن خواهرش را رها نمی‌کرد و بدون او جایی نمی‌رفت و به همین جهت بود که مردم او را نظر بزدل می‌نامیدند.

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: اسب آتشین || در جستجوی خاک پاک

    قصه-عامیانه-ارمنی-اسب-آتشین

    حاکمی سه پسر داشت و روزی به‌سختی بیمار شد و فرزندان خود را فراخواند و گفت: - من دچار بیماری سختی شده‌ام که فقط یک راه علاج دارد و آن مالیدن مقداری خاک به زیر پاهایم از زمینی است که پای بشر به آنجا نرسیده باشد.

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: جوانی که حکمران را دزدید || طعنه نزن!

    قصه-عامیانه-ارمنی-جوانی-که-حکمران-را-دزدید

    جوانی به نام چیکو -برخلاف سایر جوانان- در هیچ کاری مهارت نداشت جز دزدی. وی روزی عموی خود را وادار کرد که همراه او به دزدی میوه بروند. وارد باغ همسایه شدند و در حینی که عمو از درخت هلو بالا رفته بود، چیکو طوری لباس‌های عمویش را دزدید که خودش هم متوجه نشد.

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: برادر زیرک || همیشه گناه روزگار نیست…

    قصه-عامیانه-ارمنی-برادر-زیرک

    در دهی دو برادر به سر می‌بردند که یکی باهوش و زیرک و دیگری ابله بود. برادر زیرک تمام کارهای سنگین را بر عهده برادر احمق خود واگذار نموده و آزار و اذیتش می‌کرد. به‌طوری‌که آن جوان به تنگ آمد و روزی گفت: - من دیگر مایل نیستم که در اینجا بمانم و از تو جدا خواهم شد.

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: روزی که خورشید از مغرب طلوع کرد

    قصه-عامیانه-ارمنی-روزی-که-خورشید-از-مغرب-طلوع-کرد

    به نام خدا هیزم‌شکنی چون سایر هیزم‌شکن‌ها و سایر آدم‌ها همسری داشت. ولی خداوند نه بچه‌اش می‌داد و نه اینکه قوم‌وخویشی داشت. هرروز صبح با طلوع فجر، مرد نگون‌بخت به بیشه می‌رفت و چوب خشک را جمع‌آوری می‌نمود

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: قصه عجیب || خوابی پر از هذیان

    قصه-عامیانه-ارمنی-قصه-عجیب

    شکارچیِ بی تفنگ، بی گلوله، بی تازی و بدون اسلحه‌ای در کوهستان‌ها در پی شکار بود. روزی با پای پیاده در کوه‌ها به راه افتاد تا آنکه ناگهان چشمش بر سه قبضه تفنگ افتاد که روی زمین افتاده بودند. مرد شکارچی با خوشحالی پیش رفت و هر سه تفنگ را برداشت

    بخوانید
  • ۱۸ مهر

    قصه عامیانه ارمنی: چاه مکن بهر کسی …

    قصه-عامیانه-ارمنی-چاه-مکن-بهر-کسی

    غالب حکایات ما تا اینجا مربوط به اشخاص فقیر بوده ولی این قصه راجع به مردی است واقعاً ثروتمند که املاک بسیار، احشام بی‌شمار و چندین رأس اسب و چند آسیای بادی، کندوهای زنبورعسل و غیره داشت. آن‌چنان متمول بود که هر جا پا می‌گذاشت، همه او را به هم نشان می‌دادند.

    بخوانید
  • ۱۷ مهر

    قصه ارمنی مانوش و مانوگ || داستانی از نامادری نامهربان

    قصه ارمنی مانوش و مانوگ || داستانی از نامادری نامهربان 1

    همسر مردی زندگی را بدرود گفت و دو بچه به اسامی مانوش و مانوگ از او به‌جا ماندند. مرد برای دومین بار ازدواج کرد. ولی زن دوم وی نسبت به بچه‌های شوهرش بسیار حسود بود و تصمیم گرفت به هر ترتیب که شده آن‌ها را از سر باز کند.

    بخوانید
  • ۱۷ مهر

    قصه ارمنی عصای معجزه || تا سرنوشت چه نوشته باشد…

    قصه-عامیانه-ارمنی-عصای-معجزه

    سالیان پیش‌تر از این و شاید قرن‌ها قبل، زن‌وشوهری به سر می‌بردند که از فرط فقر و تنگدستی گدائی می‌کردند. اما زن همه‌روزه به شوهرش شکایت می‌کرد و می‌گفت: تا کی باید فقیر و بیچاره بمانیم؟ من دیگر طاقت ندارم. تو باید بروی و کاری پیدا کنی و پول به دست بیاوری تا بتوانیم نان و لباس تهیه کنیم.

    بخوانید
  • ۱۷ مهر

    قصه ارمنی روباه بی دم || رخدادهای دنیا با هم ارتباط دارد

    قصه-عامیانه-ارمنی--روباه-بی-دم

    در قصبه‌ای و در سرزمینی -که خود هر نامی مایل هستید بر آن بگذارید- پیرزنی به سر می‌برد که از مال دنیا تنها بزغاله‌ای داشت. روزی بز خود را دوشید و ظرف شیر را روی زمین گذاشت و خود به جنگل مجاور رفت تا مقداری سوخت جمع کند تا به‌وسیله آن آتش روشن کرده و شیر را بجوشاند.

    بخوانید